فردا هشتم اَمرداد است. البته من از مرداد استفاده میکنم. سال شصت و یک پدرم بالاخره بله را میگیرد. بعد از چهار سال. کاش این وصلت سر نمیگرفت. آنوقت من نبودم. این وبلاگ نبود. وقت ِ شما هدر نمیشد. هیچکس گیر ِ من ِ ازگل نمیافتاد. داداشم هم نبود. مادرم با آن دکتره ازدواج میکرد و پدرم هم احتمالاً با اتکا به پولش با هر کس که میخواست. شاید. در هرحال زندگی این دو نفر مسیر دیگری پیدا میکرد، قطعاً مادرم زندگی بهتری میداشت و پدرم زندگی ِ بدتری، هشت مرداد را میگفتم.
پدربزرگم که الان مرده عرق میخورد، بعد آب میگرداند و میرفت نمازش را میخواند. دعای آخر نمازش شامل همهی پنج فرزند، و ما نوهها میشد، بیچاره با مریضی رفت. خدا بیامرزد همه را. تاریخ تولدی، مبعثی چیزی را برای ازدواج بین این دو تا در نظر داشت. اما پدرم سر همهی تاریخها یک بهانهای میآورد. همه را ایگنور میکند. پدر بزرگم میگوید مهرداد خان-چون اسم پدرم مهرداد است، فکر نکنید که اسمش مهرداد خان است، مثل ِ شاهرخ خان، چون ما که هندی نیستیم و تازه این اسم شناسنامهایش نیست- پس شما خودت یه تاریخ بده. پدرم نه میگذارد، نه برمیدارد میگوید هشت مرداد. پدربزرگم که من بهش میگفتم باباجون میگوید چرا؟ ولادت کیه؟ پدرم هم میگوید ولادت خودش است. باباجون میگوید جدی؟ او هم میگوید من شوخی نمیکنم الان.
عروسی هشتم در شمال برگزار شد. همه پختند. چند حلقه فیلم باقی مانده. پدرم در آنها معذب است. و با دستمال عرق از رویش پاک میکند. توی فیلم مردها کراوات زدهاندو از شر بمباران راحتند و مادرم همهاش میخندد انگار نه انگار که بعداً قرار است آیندهی این دوتا بشود این. پدرم به پشتوانهی ارث باد آوردهاش و شعار مال خودمهی معروفش قمار کرد، باخت، قمارکرد، باخت، قمار کرد، باخت، قمار کرد، باخت، قمار کرد، باخت، قمار کرد، باخت، قمار کرد، باخت، با ممد حسن خان. و یک سرهنگی. همه هم فامیل بودند. آخرش خیلی دیر فهمید. مادرم که این چیزها را نمیفهمید. نمیدانست شوهرش ممکن است سر خانه بازی کند. البته خدا را شکر. صدهزار بار. دویست هزار بار. اصلاً هزارهزار بار. الان خانه داریم. پدرم رام شده. آرام شده. یعنی مادرم آرامش کرده، بعد بیست و هفت هشت سال زندگی. پدرم سی وهشت سالش بود و مادرم سی. و چهار سال دنبال مادرم دویید تا خانوادهی مادرم راضی شدند به او دختر بدهند. چون خانوادهی مادرم خودشان وضعشان خوب بود. نوکر ،کلفت داشتند، به تخمشان هم نبود که پدرم آلمان بوده، پولش از پارو بالا و پایین میرود و بلا بلا بلا. خلاصه آخرش گول ِ پدرم را خوردند.
این مرد که مظلومانه روی تخت ِ طاووس مینشیند. و هر روز یک سری سوال خاص از من میپرسد و باید با دعوا برود ریشش را بزند تا مثل پیرمردها نشود. پدر من است. هر روز برایم دعا میکند. که موفق شوم. زن بگیرم. روی پام واستم. بعد میگوید یک خونه برای تو بگیرم یکی برای صدرا هیچی از خدا نمیخوام. مادرم هم میگوید نه تو رو خدا یه چیزی بخواه. تولدش یادمان نبود که فرداست، مادرم گفت تولدت مبارک آقا، پدرم هم گفت لوندی نکن. کیک هم نخریدیم چون یادمان نبود برای شب ِ تولد. آدمهایی هستیم منطقی گفتیم فردا برات کیک میخریم، او هم گفت نمیخواد بخرید. اما میروم میخرم. چون یک پدر دارم. هر چند مسئول و همدست در به وجود آوردن من باشد، اما پدرم است. ما چندین قرن است که با یک کیک چهار نفره-ترجیحاً بیبی، نشد طلایی، نشد پوپک- جشن میگیریم، اگر حسب ِ اتفاق عمو ایرج و خاله ژولیت، خانمش، اینجا باشند 6 نفری جشن میگیریم. عمو ایرج رفیق ِ پدرم بوده. در آلمان با هم آشنا شدند. یعنی نزدیک پنجاه سال، البته برادر ایرج دوست صمیمی پدرم بوده، اما بعدا مرده، چون اوردوز کرده بوده. عمو ایرج میگوید در ازای پول ناچیزی در آلمان ماشین میشسته، برادر دیگرشان که خیلی معروف است در آلمان پروفسور میشود و الان داستانهاش همه جا هست. که اسمش را نمیگویم. پدر من هم در آلمان درس میخوانده، منتها حالش به هم میخورده، معماری چوب میخوانده و بعد نصفه و ترمهای آخر ول کرده و آمده سراغ املاکش در ایران تا نبرند و نخورند. بعد هم مانده، دیده چه کاریست؟ وقتی پول داری ، درس هم بخوانی؟ اینها را که میگوید بعد اضافه میکند که اگه پدر بالا سرم بود اینجوری نمیشد. اما پدر بالا سرش نبود. یکی از تفریحات مادربزرگم؛ مادر پدرم یعنی، ازدواج بوده، او سه تا شوهر داشته، من عموهایی به فامیلهای مختلف دارم.
اینها مهم نیست، خدایا دل ِ پیر ها را شاد کن. میدانم سخت است، حتی برای تو اما زورت را بزن.