طوری که فکر می‌کنم

خب، یک نفر را که ادعای خدایی می‌کرد دار زدند. این جمله کاملاً جدی است و جوک نیست. یک جوکی شبیه این بود، یکی ادعای خدایی می‌کرد، بهش گفتند چند نفر این‌جا ادعای پیغمبری کردند کشتیمشان، مرده هم گفته بود خوب کردید، من آن ها را نفرستاده بودم.  این را نوشتم که این‌جا ثبت شود. که سالیان بعد یادم نرود داشتم در چه محیطی زندگی می‌کردم  اصولاً آیا این زندگی است که ما می‌کنیم؟ یا سوال ِ بهتر این که آیا این محیط است؟  به هر حال. نوشتم که یادم باشد چقدر خبرهایمان باورنکردنی بودند، که یک خبر را چند بار می‌خواندیم مطمئن شویم کصشر نیست. که مرگ آدم‌ها را باور نمی‌‎کردیم. امیدوار بودیم شایعه باشد. امیدوار بودیم رحم کنند. رحم داشته باشند. انسان‌ها این قابلیت را دارند که رحم کنند. گاو نباشند که یکهو خون جلوی چشمشان را بگیرد. الان به گاو توهین کردم. حیوان به این خوبی. با آن‌ چشم‌های جادویی. با آن شکل ِ پا و قوس ِ گردن ِ پلنگش. چی می‌گفتم؟ آهان، خبر مرگ یک آدم که ادعای خدایی می‌کرد. شاید تراپی چیزی بود که ان مرد نیاز داشت نه طناب و این‌ها. خب جدی بودن بس است.

امروز صبح با مادرم رفتیم تا دو گونی برنج از انبار خانوم ناصری برداریم. برنج‌های ما به دلایل ِ کاملاً نامعلوم در انبار خانه‌ی همکار اسبق مادرم که هم را در سازمان فنی مهندسی ِ تربیت بدنی پیدا کردند بود و یک روز یک تیم از دانشمندان ِ ژاپنی را گرد هم می‌اورم تا روی این‌که چرا برنج‌های یک نفر باید در خانه‌ی‌ یک نفر دیگر باشد کار کنند. هوا خوب بود. مادرم گفت بچه جون الان که من خوبم دوربینت رو می‌اوردی یه چارتا عکس از من می‌گرفتی میگذاشتم توی فیس‌بوک که مژی این‌ها ببینند. می‌مردی؟ هر بار ما رو کله‌مون رنگ گذاشتیم و شره پره داریم سیگار روشن می‌کنیم تو هی میای چیلیک چیلیک. بله من را می‌گفت. بعد رفتیم در خانه‌ی خانوم ناصری این‌ها که در سازمان تربیت بدنی با مادرم آشنا شده بود. بدیهی است که آدمی چون من – که مرد ِ خاطره‌های گهش است – پرتاب می‌شود به اواخر دهه‌ی شصت واوایل دهه هفتاد و دکتر قفوری فرد که املاش را غلط نوشتم هزب‌الهی ها پیدام نکنند. پرت می‌شوم به اداره‌ی استادیوم آزادی، لای میزهای نقشه کشی و آن کاغذها که دست آدم را میبرد و جوهر ِ راپید. و چون حالش را ندارم یاد ِ خاطرات کنم ، این قسمت را ول می‌کنم.

بعد، آن‌جا، از کسی گفتنتد که سکته کرده و نمی‌تواند یک دسشتش را تکان دهد. گفتند حتی اگر پاش را قلقلک دهند هم نمی‌فهمد. مادرم از شوهر دوستش گفت که سکته کرده بود خوب شد. و از اقبال خانوم که بعد از سکته مغزی تا سه هفته حرف نمی‌زده. و این که اصلاً مغز است و شوخی‌بردار نیست. بعد یاد شوهرش افتاد و با بغض تعریف کرد که بعد از تهران کلینیک چی کشیده. که مجبور شده برود سُن بخرد. و آقای داروخانه گفته سُن ِ چه سایزی می‌خواین؟ و مادرم گفته وا مگه سایز داره. یه چیزی بدین اون بره این تو برای ادرار دیگه. و آقاهه هم یک چیزی داده . این‌که این سُن‌ها….امان از این سُن‌ها. و این‌که مهرداد – پدرم- قبل عمل هی می‌افتاده. می‌افتاده زمین. و این بچه‌ها از کت و کول می‌افتادن تا پدرشون رو بلند کنن. هی این گریه هی اون گریه- یعنی من و داداشم- به هر حال باباشونه. چقدرم موندن بیمارستان. بله من خودم چند بار ماندم بیمارستان پیش ِ پدرم. در حالی که او فکر می‌کرد من برادرش مهرزادم. این مهم نیست یک‌بار من هدفون گذاشته بودم توی گوشم و جلوی آینه دستشویی می‌پریدم بالا، پایین و گیتار می‌زدم و لب می‌زدم. و خیلی حرکت ِ روانی‌ای بود. اما آدمی به همین کارهاش زنده است خب. و پدرم افتاده بود توی حمام. و نمی‌توانست بلند شود. آمدم بیرون زدم ترک ِ بعدی. یکهو تا ترک بعدی شروع شود. شنیدم یک نفر دارد با یک صدای صعیفی صدام می‌زند. یک ربع بود افتاده بود. و گفت آدم توی این خانه با کمد حرف بزند بهتر است. بعد من تمام زورم را زدم که بلندش کنم. و وقتی پدرم بلند شد و روی پاهاش واستاد گفت که دیگر آدم حسابی نیست و من باید کمی بیشتر مواظب باشم، چون اوکه جز من و داداشم و مادرم کسی را ندارد. چند ماه بعد عملش کردیم. البته ما که نه، دکترها عملش کردند ما پولش را دادیم. دیگر نیفتاد. اما جور دیگری اذیت می‌شود. و به هر حال این‌جور مشکلات هست و همین است که شما وقتی روزهای آرامی دارید که پدرتان در آن یک ربع نمی‌افتد کف حمام، خوشحال هستید. من این‌طور فکر می‌کنم.

یک دیدگاه برای ”طوری که فکر می‌کنم

  1. بابای من ام اس داره و مدل بیماریش هم اینطوری که علاوه بر جسمش روی حافظه و تعقل وادراکش هم اثر گذاشته ,گاهی که درباره پدرت مینویسی و انصافا هم خیلی خوب توصیف میکنی من یاد اوضاع واحوال خودمون می افتم. پدر من 50سالشه با واکر راه میره و گاهی هم می افته ومثل پدر تو بعضی وقتها گیر میده به پیداکردن چیزها یا کارهایی که اصلا وجود ندارن!دیروز به من گفت دوهزارتومن بده برم ماشین بخرم,واز هزار منظورش میلیونه وهرچه هم که ما توضیح میدیم چنین کاری ناممکن قبول نمیکنه و بعد لحظه ای میرسه که کاسه صبر ما لبریز میشه و فریاد میزنیم وتهدید واینها..وبعد که ساکت میشه احساس پشیمونیه و گناه واشک!وگاهی کم البته,خنده!من با نوشته های تو بعضی وقتها می خندم بامزه مینویسی اما اون غم عمیق پشت این جمله های ظاهرا با مزه روباتمام وجودم درک میکنم…

  2. بهتره آدم پدری داشته باشه که یک ربع بیفته تو حموم ،پدری که داد بزنه غر بزنه دعوا کنه حال آدمو بگیره. ولی فقط باشه. فقط باشه
    اون وقته که باید بدونی روز آرومی داری. من اینطوری فکر نمیکنم. من مطمئنم

بیان دیدگاه