مادرم میگوید بچه، بپوش بریم یه کیک بگیریم لا اقل شب تولدت. اما من مثل جوهر عنقُزه، نحس هستم و میگویم که تولد من است و من هم کیک نمیخواهم و رویم نمیشود بگویم بریم یک قبر بخریم، آخر آدم تا کی باید هی نک و نال کند؟ آن هم برای مادرش؟ هان؟ مادر ِ آرم کم کشیده از زندگی؟ برای همین است که درخواست قبر نمیکنم. ما چند بار مادرمان را تهدید کردهایم که میزنیم خودمان را میکشیم – خب بچه بودیم ، الان دیگر میریزیم توی خودمان، الان لبالبیم تقریباً- مادرمان میفرمودند چرا تو بکشی؟ من خودم به دنیا آوردم، خودم هم میکشم. بله.
در خاندان ما -خیلی زیادیم، الکی – رسم است که شب تولد آدم، به قنادی ِ آبرومندی در حوالی یوسفآباد رفته و یک کیک کوچک میخرند و دور هم آن را میخورند. بعد با پدر ِ آدم دعوا میکنند که برای تو بد است نخور. پدر ِ آدم عصبانی میشود. میگوید که من هم حق دارم کیک بخورم. داداش ِ آدم میرود پای پدر ِ آدم را نشانش میدهد و میگوید ببین! ببین! میتواند اضافه کند که این گریهی یه مرده، اما اضافه میکند -بعد از ببین – اینه وضع ِ پات. پدرِ آدم به داداش ِ آدم میگوید که بیاید، برود، گم شود. بله، از سه فعل پشت سر هم استفاده میکند. مادرِ آدم معتقد است که پدرم با بچهها بد حرف میزند. و چرا اصلاً با بچهها اینجوری حرف میزند؟ پدرِ آدم معتقد است که خب است خب است -خبه، خبه -، معتقد است که تو مرا تربیت نکن. معتقد است که مادر ریده است توی این بچهها، البته اینجوری نمیگوید میگوید تو اینها رو خراب کردیشون. بله آدم اینها را به وضوح میبیند. با چشمانِی که حرمت ِ زمین نیستند، یک قشنگ ِ نازنین نیستند. داستان ِ طولانی و شیرین ِ کیک را کوتاه کنم: من کیک نمیخواهم.
راستش هر وقت برای من تولد گرفتهاند یک سری آدم همسن خودشان را هم دعوت کردهاند. آخرین باری که این کار را با من کردند بر میگردد به پنجم دبستان که علاوه بر خالهی پدرم و دوستش عمو ایرج، و آن یکی دوستش دکتر سبزواری – که متخصص بیهوشی بود و به ما واکسن هپاتیت زد و صدای واقعیاش شبیه کلاقرمزی بود -دو تا از همکلاسیهای عنفوان کودکی به همراه دو سه تا از دوستان خانوادگی دیگر که طبعاً با پدر و مادر در محل حادثه حاضر شدند را هم دعوت کردند، که خیلی بد گذشت، من خوابم گرفته بود، در حقیقت تا همین چند سال پیش مرغوار زیست میکردم و دوست داشتم مهمانها بروند. اما مهمانها تازه گرم شده بودند و یه دختر دارم شا نداره میگذاشتند و میرقصیدند، انگار عروسی باشد. ما میخواستیم صندلی بازی کنیم، اما پدرم کوفتمان کرد، چون میگفت صندلیها میشکنند، در عکسهای تولد آن سالها همیشه گوجه سبز توی ظرف میوه هست و خیار، چون میوههای ماه ِ خرداد پر حادثه، همینهاست و کمکی هم از دست ِ کسی بر نمیآید. بعد یادم هست که این بچهها وحشی شده بودند، نه همهشان، چند تایشان و هستههای گوجه سبزشان را میریختند روی فرش، البته من انتظار نداشتم هسته را قورت دهند اما پیشدستی بود، و من نگران بودم، چون پدرم گفته بود چیزی نریزین رو فرش. بله، هستههای دهنی و تفی آنها را با از خود گذشتگی فزاینده و هوق گویان از روی فرش برمیداشته و توی سطل میانداختم. آخ، چهقدر از تولد بدم میآید.
البته ما برای اینکه از اجارهنشینی خلاص شویم همهی فرشها را فروختیم. پدرم از خدایار، قسطی فرش میخرید. فرشهای ریز بافت و دست بافتی بودند که به آنها میگفتند تبریز. چندبار من توی خانه دیدم فرشها اشکال دارند و قرینه نیستند. برای همین پدرم مرا میبرد پیش خدایار و قبل از اینکه یک فرش را بخرد من وارسی میکردم و ایرادها را میگرفتم و خدایار به من میگفت تخم جن هستم، در حالی که تخم جن همو بود باآن فرشهای تخمیش. بله. بعد به جایی رسید که مادرم بالا آورد، چون بالای کمد پر شده بود از فرشهای لولهشدهی زشت که پدرم دورش را پارچه کشیده بود، پارچهی سفید. میشد گفت که ما بالای کمدمان سهچاهار تا جسد داریم. اما فرشها را فروختیم و خانه خریدیم.
مادرم را میگفتم. به زبان فارسی توی فیسبوکم برایم پیام گذاشته. گفته مادر شدن شیرین است. گفته که خوشحال است که من به دنیا آمدهام. یا دست ِ کم من دوست دارم این را گفته باشد. مادرم هیچ نمیداند که من چه افسرده شدم. خودش هم افسرده است. از صبح توی خانه با پدرم نوک به نوک میشوند. البته منظورم نوک به نوک مثل مرغعشق نیست. بلکه منظورم چیزی در مایههای دهن به دهن گذاشتن است. تمام دلخوشی مادرم شده این که همه بخوابند بنشیند فیلم یا سریالش را ببیند، و همین است که مرا میگاید. هیچ کاری از دستم بر نمیآید. دوست دارم ببرمش یک سفری، چیزی. دوست دارم برود کانادا اصلاً. یک مدت از دست ما ها خلاص شود. برود یک نفسی بکشد. پدرش در آمد. مگر آدم چهقدر تحمل دارد؟
میگوید خب پس بی برو کوبیده بگیر، کوبیده بخوری. بله. شب تولدم میخواهد هر طوری که هست خوشحال باشم. البته من آدمی بودم که با یک سیخ کوبیده خوشحال باشم. اما الان نه. الان موقع این کسمشنگبازیها نیست. بیست و هفت سالم شده و دیگر کوبیده نه اینکه نخواهد، نمیتواند که مرا خوشحال کند. حتی پول ، حتی پول هم دیگر مرا خوشحال نخواهد کرد. تنها چیزی که من را خوشحال میکند این است که زمان به عقب برگردد برگردد به سال هشتاد یا هشتاد و یک. اگر قرار باشد آرزو کنم، این را آرزو میکنم. که مطمئناً عملی هم نیست.
و بهتر است بروم پی ِ کارم.