داداشم زنگ زد و من تازه از خوردن کیک تولد دوستم -و همکارم- فارغ شده بودم. هنوز سر کار بودم. داداشم گفت کسرا میتوانی مرخصی بگیری؟ گفتم چی شده؟ گفت حال مامان بد است. گفته بودم که مادرها حق ندارند بدحال شوند؟ بندیلم و کونم را جمع کردم، وسط راه مادرم زنگ زد گفت که لازم نکرده من از سر کارم برگردم ، چون به اندازهی کافی صبحها هم دیر سر کار میروم. چون او حالش خوب شده و دارد با آژانس میرود بیمارستان و من هم گفتم حالا که دیگر دارم میآیم، و کاریم نمیشود کرد. و هر وقت من مردم او میتواند آژانس بگیرد، ولی وقتی من زنده هستم او نمیتواند آژانس بگیرد. مادرم به گفتن خفهشو اکتفا کردند. داداشم گفت خون برگردانده. طبیعتاً خایه کردم. شما فکر کنید مادر ِ آدم خون برگرداند. ادم خایه میکند.
الان حال مادرم خوب است. این یک جور خون دماغی است که خونش از راه دهان به بیرون میتراود. اما به هر حال خیلی ترسیدم. فکر کردم اگر چیزی بشود، اتفاقی بیفتد من باید چه گهی بخورم. اگر مادرم موفقیت مرا نبیند، یا بچهم را بغل نکند. یا نتواند برود کانادا. خیلی دوست دارد برود خارجه را ببیند، اما متاسفانه امکانش نیست. خصوصاً که ما آدمهای بدهکاری هستیم و امکانات آدمهای بدهکار اندک است. من هیچ کاری برای او نکردهام. حتی خواستههای او بخشیش مربوط به زندگیایست که من -و داداشم- باید داشته باشم-باشیم-. یعنی موفقیت من، ازدواج من، پولدار شدن من. آیا ملاکهای موفقیت اینهاست؟ ملاکی برای موفقیت ندارم. شاید برای همین است که در هیچکاری خیلی خوب نیستم. حتی نمیتوانم کسی که دوستم دارد را راضی نگه دارم. مگر این کار ِ سختی است؟ کار زمان بری است؟ خونریزی و درد دارد؟ این را میگفتم مادرم در همان عنفوان جوانیش وقتی فهمید با پدرم آبشان توی یک جوب نمیرود باید جدا میشد. این از من. اما من دلیلی بودم بر اینکه از تصمیمش صرف نظر کند. امیدوارم هیچوقت بچهم دلیلی برای صرفنظر از زندگی و حقوقم نباشد. نه اینکه پدر من مرد بدی باشد. پدر من یک تکه ماه است. اما من فکر میکنم مادرم یک تکهی ماهتر است. و این دو تکه برای هم مناسب نبودند. اگر کسی این میان شانس آورده باشد آن پدرم است. پدرم از خواب بلند میشود و میگوید این پسره آمد، پشت در بسته است؟ خوراکی چی داریم؟ این شده پایهی سری مکالماتی که مادرم روزی چهل و سه بار در آن نقش پاسخگو را ایفا میکند. تازگیها جملهها را گم میکنی. اسمها را اشتباه میگویی. مادر ِ من حق تو این نبود. تو هم میتوانستی خوب زندگی کنی. کسی نباید به سیگار کشیدن تو کار داشته باشد. بله، اگر آدم سیگار هم نکشد پس چهجوری آرام بگیرد؟ چرا؟ تو باید سیگار بکشی، باید تا سهی شب فیلم ببینی. از زنهای خائن توی فیلمها متنفر باشی و صبح اسم پسرهی تو دلبروی فیلم را از من بپرسی. حق داری از دست شوهرت هم عصبانی باشی. هر چند پدر من باشد. اگر دیوارها ترک دارد، یا دیوار خانه آجری و چرک است، اگر فامیلها اینجا نمیآیند و دل تو میشکند، اگر پول نداریم و من برای بیستهزار تومان باید کلهمعلق بزنم، در هر رقابتی شرکت کنم، در هر محفلی خودی نشان دهم، فکر رفتن و ویزا و کوفت و زهر ِ مار و کیر خر باشم اینها فقط برای این است که شوهر تو زندگیش را کرد و به کار هیچکدام از ما کار نداشت، البته چرا مرا و داداشم را فرستاد غیر انتفاعی. شاید دارم ظالمانه قضاوت میکنم.
به تخمم هم نیست. من فکر میکنم تو باید میرفتی. خانوادهی پدر هم مرا به تو نمیدادند. به درک. اما آنوقت زندگی داشتی. من ممکن بود خلافکار یا معتاد یا خیلی هم موفق از آب در بیایم. اما وضع تو اینطور نمیشد جورکش ِ کسی نبودی. خرد و خاکشیر نمیشدی و توی آشپزخانه به من نمیگفتی نترس، تا تو و برادرت سر و سامان نگیرید من نمیرم. این چه جملهایست؟ چرا یان را به من میگویی؟ چرا این را با من میکنی؟