همدان از استانهای غربی ِ کشور است و بابا طاهر عریان و بو علی سینا هر دو در آن دفن شدهاند. در نزدیکی ِ همدان غار علیصدر و همینطور کوه الوند قرار دارند که اسم روغن موتور الوند را از روی کوه برداشتهاند و برای همین است که ما روغن موتور علیصدر نداریم. بنده هیچوقت به غار علیصدر پا نگذاشتهام – به درک – غار برای من جالب نیست- به درک – چون غار یک سوراخ سرد و نمناک است که احتمالاً در کوهی چیزی قرار دارد.
همدان صرفاً جایی است که در آن درس میخوانم، مثل چالوس تنفر برانگیز و مثل اصفهان خارقالعاده نیست. درسم هم خیلی خوب نیست. دکتر زخمانی – که این به حتم یک اسم مستعار است- برگشت و گفت یک سری از شماها از دست رفتهاید، حتماً من هم جزو همان دسته هستم. در ادامه گفت، من حتی جواب سوالهای این دسته از شما را درست و حسابی هم نمیدهم. به درک که نمیدهی. به تخم چپ آقا یدالله که نمیدهی. دکتر من خوشحالم که مورد تایید شما نیستم. جداً. پس لابد برای همین است که بنده هر چه میپرسیدم شما کسکلکباز مسلک و شوخ جواب میدادید. پس مرض نداشتید. دانسته بوده. خاک بر سر شما کنند. پرسید تایپ کی خوب است؟ دستم را بالا بردم و گفتم من. بعد فرمهایش را برایش تایپ کردم. و او درس نداد و از خاطراتش گفت و گفت که از بچگی پی درس بوده. و علم برای خودش دریایی است. دریایی که ممکن است آدم در آن غرق شود اما اگر سالم به ساحل برسد، آنوقت میتواند ادعا کند دریا مال اوست. من نام پدرش را نوشتم: شعبانعلی. این یکی مستعار نیست. پس اسم پدرش شعبانعلی است. چه مهم؟ بعد اسامی مقالههایش را نوشتم، همه را با دقت، و سر حوصله. همه را مرتب کردم. و او از خاطراتش در کمیته امداد گفت و اینکه میخواسته پولدار شود و به مردم کمک کند، نه مثل رابین هود بلکه به طور واقعی. کارش را دقیق انجام میدهم، انگار دارم کاری را برای دخترم انجام میدهم. میشد این کار را نکنم، این خایهمالی را، اما این اولین جلسهی من در دانشگاه بود: جلسهی پنجم. میدانید، اینکه چهار جلسه نرفتم همدان دلایل مالی دارد. مثل همهی چیزهای دیگر. بنده از طبقهی متوسط خدمت میرسم. طبقهای که طبق تعریف من درآمد بالایی ندارد اما تفریحات و سلایقش شبیه کسانی از طبقهی بالا است. متاسفانه امروزه همه خود را در طبقهی متوسط جا میدهند و خیلی هم از متوسط بودنشان راضی هستند، دوست من، اگر تو از شرایطت راضی هستی پس لابد متوسط نیستی. متوسط بودن رضایت بردار نیست.
گروهی از دانشمندان – که بی جیره و مواجب بر روی پروژههایم کار میکنند و آنها را سامان میبخشند- همین الان با من تماس گرفتند و گوشزد کردند که طبقهی متوسط بسیار وسیعتر از چیزی است که من فکرش را میکنم. اما جواب من به این گروه از دانشمندان گستاخ و پررو پاسخ دندان شکنی با مضمون پوت یور دور بود. میشود آمد همدان و هتل نرفت و دوش نگرفت و هَوَل کورشی کسی شد. اما هَوَل شدن زیاد شرافتمندانه نیست. مسافرخانهها هم دوش ندارند و من فکر کنم این حق طبیعی هر مسافری است که دوش بگیرد و ملافهاش هم اتوکشیده و تمیز باشد و بوی یک باشگاه بدنسازی یا بیلیارد مردانه -و نه یک باشگاه یوگای زنانه با بوی عود و شامپو و ممه- ندهد. اما قیمت اتاق دو تخته پنجاه و هفت هزار تومن است. آن هم در یک هتل سه ستاره. اما شما فکرش را کنید، میتوان با ننه من غریبه هستم بازی در آوردن این مبلغ را به سی و پنجهزار تومان رساند. تومان یک کلمهی مغولی است، به لطف ویکیپدیا. سی و پنجهزار تومن این جور عاید ِ حال میشود که بگویید حاضرید بروید در سوییتهای بدون شوفاژ آن بالا بخوابید. و اضافه کنید گرمکن و یقه اسکی دارید و اگر یک پتو بهتان بدهند دیگر هیچ چیز از دار دنیا نمیخواهید. البته کسی که دو شب در همدان میماند باید هفتاد هزار تومان بپردازد و من آن کس ( به فتح ِ کاف و نه ضمش) هستم. البته ما دو نفریم که این میشود همان سی و پنجهزار تومان، اگر رفیقم راضی میشد که کلاسهای جمعه را بپیچانیم هفده هزار و پانصد تومان نصیبم میشد که در معیارهای جهانی معادل مثلاً هفده دلار است. اما به هر حال پرداختی ِ ما همان سی و پنجهزار تومان است، همان گه قبلی است، ده هزار تومان هم پول بلیت میشود. ده تومان رفت، ده تومان برگشت. البته بلیت شش هفت تومانی هم هست، اما من از طبقه متوسط خدمت میرسم. ثانیاً اتوبوسهای شش هفت تومانی حاوی مگس هستند و پردهی زرد و آبی آنها به مرور زمان سیاه و سرمهای شده و بوی حسینیههای تهران در ماههای بارانی – بله هر روز در هر ماه بارانی میروم حسینیه سینه میزنم- آنها را مشایعت میکند. ته اتوبوس زیستگاه شهروندان جنایتکاری است که شرافت به نظرشان اسم شهری است در چین، اینها کفش و و گاهی جوراب را از پایشان در میآورند. بنا بر این شما کم ِ کم، اگر در همدان و تا ترمینالها با پای ِ پیاده گز کنید و شام و ناهار و صبحانه باد ِ هوا بخورید، به پنجاه و پنج هزار تومان در هفته نیاز خواهید داشت تا بتوانید صرفاً حاضری درسهای نانازتان را بزنید. این در معیارهای جهانی یعنی دویست و بیست دلار در ماه، مثلاً.
اگر در تهران باران بیاید، سندرم ِ ماشین نداریم، یا نیم ساعت دیگه، در بین آژانسهای کرایه اتومبیل همهگیر میشود و منصفترین تاکسی ِ زرد ِ شهر از شما هفتهزار تومان اخذ خواهد کرد تا شما را به میدان آرژانتین – که مرکز یهودیهایش را ترکاندیم – ببرد. در فصول تحصیلی معمولاً از آسمان باران و برف و بدشانسی میبارد. البته قیمتها در همدان تعدیل شده ترند. دربست کردن ِ یک ماشین دو هزار و پانصد تومان میشود. به نظرم برای خورد و خوراک و رفت و آمد با رعایت کردن و ملاحظهکاری باید بیستهزار تومان کنار گذاشت. پس اگر به همدان میروید باید هفتاد و پنجهزار تومان همراهتان باشد. سر این یکی کلاس صحبت از معماری ِ قاجاریه و خود ِ قاجاریه است. استاد ولایتمدار است، لابد ریاست دانشگاهی چیزی میخواهد، از مقام رهبری هم نقل قول میآورد. میگوید آینهکاریهای کاخ گلستان نشان از وقیح بودن ناصرالدین شاه داشته. باریکالله به کمال الملک که گفت نه. در تهران رستوران هایی هست که مردم روسری و مانتوشان را در میآورند و غذا میخورند و من و خانمم خیلی معذب شدیم. دوستم رفت کانادا، دکتر بود. نه گذاشتند درس بدهد و نه گذاشتند برود توی آزمایشگاه، برای همین هم او دپرس شد و مجبور است در نشستها خوشایند کاناداییها را بگوید. البته در هلند کار علمی میشود. احمدی نژاد گفت که فرار مغزها وجود ندارد؟ خب راست گفته است بندهی خدا، چون کسی که میرود اصلاً مغز ندارد. من خانمم را خیلی دوست دارم. و خورشت خلال هم بلدم بپزم. روزی که من خانه باشم، ناهار و شام و شستن ظرف ها با من است چون دست خانمم نباید خراب شود. آپولونیا کالج بچه را میگیرد با سه هزار دلار درست میکند و بعد هم جذب میکند، استعداد ها را میبرند. اینجا پول مدرسه راهنمایی شد یک و نیم ملیون تومان، تازه اینجا که شهرستان است. خوبی تهران این است که همسایه همسایه را نمیشناسد. دوست من در کانادا نمیگذاشته زنش برود بیرون چون خانمها با وضعیت آنچنانی صبحها در پارک میدویدند، البته خانمش دید و عادت کرد. همه عادت میکنند. کسی که ریشه دارد چهطور میتواند برود؟ امید خواننده را بردند یهودی کردند. رفته گفته یهودی ها را دوست دارد، اسراییل را دوست دارد. یهود؟ ما اسلام را داریم برای چه باید برگردیم؟ ما خودمان در ذات زرتشتی دوستیم. آتش را میبینیم کیف میکنیم.فرازهایی بود از سخنان یک استاد تمام ِ مملکت.
متاسفانه توالت هتل فرنگی است. آدم جلوی کونش از اینکه مجبور است روی این توالت غریبه بنشیند شرمنده میشود و به آن میگوید شرمندهتم. تازه سیفون توالت خراب است. اما گرفتن این هتل، گرفتن بیست و دو هزار تومان تخفیف مثل فتح یک قله بود، فتح یک قلهی بلند. باید رفت و روی ملافههایی که بوی نرینهجات میدهند – و اگر ملافهی تمیز بخواهید یکی دیگر با همین بو و چروک بیشتر بهتان خواهند داد- دراز کشید و به فردا اندیشید، به روزهایی که هنوز نیامدهاند و قرار است بیایند، به کسی ( به فتح کاف) که قرار است آدم بشود فکر کرد. به زندگی، که ممکن است ترسناک نباشد. بچههایی که قرار است بنا به نقشی که تو برایشان بازی خواهی کرد، به تو بگویند عمو، بابا، سنده.
بایگانی ماهانه: اکتبر 2011
دایره
حالا ممکن است من خانه نداشته باشم که تویش دوست دخترم برایم غذا بپزد و بعد از خوردن – و قبل از خوردن – شاغل و مشغول هم بشویم یا بتوانیم با هم فیلم ببینیم یا بتوانیم با هم دوش بگیریم یا بتوانیم با هم، در کنار هم خیار پوست بگیریم برای سالاد شیرازی، اما این دلیل نمیشود که به این چیزها فکر نکنم. اگر هم فکر نکنم دوست دخترم این چیزها را به یادم میاندازد که اُهُی نره خر، میتوانست اینطوری باشد. میتوانست جور دیگری باشد. میتوانستیم بیشتر و بهتر با هم باشیم. بیشتر هم را بغل کنیم. کنار هم بخوابیم. دست توی موهای هم کنیم و از لمس موی زاید پا یا تف روی گوش چندش کنیم. ممکن است بحث بالا بگیرد و جدی و جدیتر شود و بکشد به ازدواج. اگر شما بگویید آمادگی ازدواج را ندارید ممکن است تو دهنی بخورید. به هر حال دوست دختر شما هم حق دارد. شش سال کم نیست و اینجا هم حومهی پاریس نیست. مملکت اسلامی است و دختر آرزو دارد و فشار و خواستگار رویش هستند، و خانواده هم اصرار دارد یک خلبانی دکتری چیزی را به پاچهی دختر خود فرو کند. اما شما در بیست و هفت سالگی آمادگیاش را ندارید ، پس چه باید کرد؟
پدرم در سی و نه سالگی زن گرفت. آنها – پدرم و زنش که یعنی مادرم – یحتمل در زمان خاصی از سال با هم نزدیکی میکردند برای همین جفت بچهها در خرداد به دنیا آمدند. مادرم هم خیلی جوان نبود. سی ویک سالش بود. دروغ نگویم بنده در زندگیم به ازدواج فکر کردهام، خیلی هم کردهام. اصلاً من با هر کس حشر و نشر -بیشتر حشر- داشتم کمی هم به ازدواج با او فکر کردهام. شاید هم البته لفظ فکر درست نباشد، شاید تصور درست باشد. به لحظههای خوب و بدی که در زندگی ممکن است وجود داشته باشند. به بیپولی دو نفره. مهاجرت دونفره. نیمروی دو نفره. لیوان دو نفره. بدهکاری دو نفره. دوش دو نفره. مطمئناً الان با آدم درست زندگیام هستم. کسی که از من سر است. گیتی میگفت سیب سرخ به دست چلاق میرسد. از من سر است، و همه میخواهند با من دوست باشند که نهایتاً با او دوست باشند. در حقیقت من مثل بختک افتادهام روی زندگی یک دختر جوان، زیبا، مستعد و مشغول تباه کردنش هستم. هی هم اذیت میکنم. از 84 اذیت کردم تا همین اواخر، در زمستان. کسی که حتی کم و کاستیهای مرا دوست دارد – الکی- رفتم و دیدم که میگویم. ممکن است بنده نتوانم بهتر از او پیدا کنم. ممکن است اگر نجنبم خیلی دیر بشود و بعداً همیشه در حسرت بسوزم و به گا بروم. اما متاسفانه زندگی از من یک آدم معقول ساخته. همین الان پرندهام افتاد کف قفسش و متعجب که چرا اینطور شد؟ احتمالاً پرندهام نیوکاسلی، بوتولیسمی چیزی گرفته، امیدوارم این طور نباشد، این پنجشنبه که ببرمش دکتر معلوم میشود. دوست ندارم در زندگی مشترک وضعی مثل پرندهم داشته باشم. این که نفهمم چرا این طور شد. کنترل کردن همه چیز وقتی که یک نفر هستید کار خیلی سادهتری است. دوست دخترم میگوید تو مسئولیت پذیر نیستی و حالا بعد از شش سال یادت آمده این را بگویی و این خودخواهی است، اگر اسمش خودخواهی نیست پس چیست؟ آیا تو اصلاً گاهی به من فکر میکنی؟ میفهمی من تحت چه فشاری هستم؟ متاسفانه من کمی از میزان فشارهای وارده بر او را میفهمم، اما کمکی از دستم ساخته نیست. در حقیقت ازدواج تنها راهی است که به نظر میرسد میتواند کاملاً عشق ما دو تا را از بین ببرد. بنده تازه یک کاری پیدا کردهام که با استعدادهایی که دارم – اگر بشود بهش گفت استعداد- قرابت و همخوانی دارد، برای همین ابداً فکر نمیکنم که پیشرفت شغلی نکنم و پول رفتنم را یکتنه جور نکنم، گرفتید؟ البته هنوز هم فکر میکنم رفتن در این شرایط خیانت به کشور است. صحبت از سالیانی است که مملکت دست صاحبینش، یعنی مردم باشد. بله، بنده مثل سگ امیدوارم درست بشود. خصوصاً از وقتی قرار شده نخستوزیر داشته باشیم. بگذریم، غیر از مهاجرت، حس میکنم باید یکی دو سفر به خارجه بروم. البته تفریحی و طولانی مدت. یه شرق و بعد پرو. که یکیش شامل گهکاری به معنای عام بشود. سعی کنم کتابی را که میخواهم را ترجمه کنم – و البته اصلاً قصد ندارم داستان بنویسم – و یک گروه موسیقی. این همه ترانه نوشتم که اجرا کنم و بخوانمشان نه اینکه اجرا نکنم و نخوانمشان. همهی این کارها را هم دوست دارم انجام بدهم. به خصوص مهاجرت. خب چرا دو تایی مهاجرت نکنیم؟ مگر چه میشود؟ مگر این همه آدم که دو تایی میروند آن ور با هم خوش نمیگذرانند؟ جواب متاسفانه خیر است. من هم دوست داشتم آنها خوش بگذرانند، اما ظاهراً علاقه دارند توی سر و کلهی هم بکوبند ولی من علاقه ندارم با کسی که دوستش دارم جر و بحث راه بیندازم، البته شاید او داشته باشد. ما که هر کس را میشناختیم تر زده. پس تو چرا این کار را کردی؟ چرا برگشتی؟ کرم کون داری؟ من را مسخره کردی؟ من مسخرهی توئم؟ هر روز یک بهانه داری. هزار جا هم که گند زدهای. هر روز پای یک نفر را به این رابطهی پاره پوره باز کردی، فکر من هستی هیچ؟ بله من فکر تو هستم، اما فکر کنم در نهایت بیشتر فکر خودمم. فکر میکنم هنوز جربزه ندارم و فکر میکنم در انجام کاری که دوستش ندارم برینم، پس چرا اصلاً فرصت نمیدهی که ببینم چه میشود؟ چهقدر فرصت؟ شیش سال بس نبود؟ شیش سال هم که نبود، یک سالش را جدا بودیم، قهر دعوا، آدمهای دیگر…این زمانها ممکن است تو دهنی بخورم. اصلاً پنج سال…مگر موضوع سال است؟ مگر کاپ گذاشتهاند؟
نه کاپ نگذاشتهاند ، اما کاش که گذاشته بودند. لا اقل یک چیزی بود که امیدوارت کند.
چند سال بعد ممکن است وضع جوری بشود که الان در خانهمان هست. منتظریم سقف خانه بیاید پایین تا برویم سراغ پساندازهایمان.
||||||
شما هیچ نمیدانید تنها خرید کردن، تنها سینما رفتن یعنی چه، حق هم دارید. همه فکر میکنند شما اینطوری نیستید، اما شما اینطوری هستید. یعنی تنها سینما میروید، تنها خرید میکنید، تنها و ایستاده کباب چوبی میخورید. زندگی ِ شما با کسشر سه میلی متر فاصله دارد. و کسشرها بدند و بدبختی، زود هم فراموش میشوند. لباس خریدن ِ تنها؟ میپوشید و از فروشنده میپرسید به شما میآید یا نه؟ فروشنده براندازتان میکند. و میگوید خیلی خوب است. مدیوم میپوشید میگوید خیلی خوب است. لارج میپوشید میگوید خیلی خوب است. کسی که بلیتها را پاره میکند به شما میگوید ردیف ده …آن وسط، شمارهی فلان بنشینید، اما شما یک نفرید و گفتن بنشین کافی است. بدترین قسمتش: همه راجع به شما تفکرات کسشری دارند.
چه گذشت بر ما دیروز اینها
آخرش هم رفتم بالا ناهار خوردم. پیش آدمهای دیگر. زیاد سخت نبود. فقط اینکه نورش خیلی سفید است. توی ظرف چینیم که مادرم برایم تدارک دیده بود عدس پلو خوردم، خیلی با طمانینه، عدسها، کشمشها، گوشتچرخکردهها را حس میکردم و دوست داشتم یک آینه جلوم باشد تا ادا در بیاورم.
دیروز در راه برگشت از مهمانی بنزین ماشین آرین تمام شد. ساعت یک و نیم شب بود و اتوبان مدرس نام داشت که تصاویرش بر روی اِکس ده تومنیها قابل مشاهده است و پدرم میگوید یک روباه در ریشش کشیدهاند، البته من هیچوقت نفهمیدم. سیاست او مثل دیانتش بود و دیانتش هم مثل سیاستش بود. و واقعاً که عجب آدم رک و معرکهای بود و تیز بز بود که نگذاشت رضا شاه جمهوری اعلام کند. چون این توطئه انگلیسها بود. ده تومنی حق مدرس بود. مثل اتوبان به این قشنگی. یک وانت تا سر ظفر رساندمان تا با ماشین من بریم بنزین بخریم. ماشین دم خانهی آرین پارک بود. بنزین را خریدیم. متصدی پمپ بنزین اصفهانی بود و به ماشین جلویی پنجاه و سه بار گفت طوووری نی. میخَین پرش کنم میکنم، اما اگه نشِدم طووووری نی. ما در ظرفهای – بهتربگویم، دببه – پریل و مایعدستشویی ِ اوه بنزین ریختیم. با کاغذ لوله کردن آن را ریختیم توی باک. اما ماشین باز روشن نشد. من چیزی دیده بودم که نمیدانستم کمک میکند یا نه، اما انجامش دادم. دستم را زدم به پشت ماشین و فشار آوردم چند بار محکم بالا پایینش کردم. احساس کردم یک آدم فنی هستم که دارد به دوست صمیمیش کمک میکند. از جنگلهای اطراف مدرس صدای هوهو میآمد و همین شاش را از کلیهها میفرستاد به مستانه. اما ماشین روشن نمیشد و به فلاشر زدن اکتفا میکرد. آخرش یک امداد خودرو آمد. آرین رفت پشت استارت. استارت زد و باتری ترکید. من پریدم عقب چون گوشم فقط میگفت سو و و و و و و وو وو ووو وو وووو و وو ووو وو ووو وو و ووووووت. تعمیرکار صورتش را با دو دست گرفته بود و از خدا کمک میخواست. میگفت آی خدا کور شدم، آی. آب مقطر نوعی اسید است، البته نه آنی که باهاش زندگی دخترها را نابود و چاه توالت را باز میکنند. اما مسئله اسید نبود مسئله انفجار بود. مکانیک داد میزد خدایا….اگر دور بودی خیال میکردی دارد میگوید خدایار. خدایار، مثل ِ خدایار ِ فرشفروش. اما داشت میگفت خدایا، من نزدیک بودم. خدایا، خیلی زود به مکانیک کمک کرد. یک پیکان رد شد و زد بهش، بعد هم نایستاد. مکانیک مثل اسمارتیز پرت شد توی هوا اما دهنی نبود تا او را ببلعد. پس تلپ افتاد زمین. آرین رفت بالای سر اسمارتیی…مکانیک و گفت چی شد؟ چی شد؟ البته مشخص بود چی شد، اول یک باتری دو کیلویی توی صورتش ترکید و بعد یک پیکان دو هزار کیلویی -مثلاً- او را زیر گرفت. واضح بود. من قفل کرده بودم. هی میگفتم وای مرد، وای مرد. آرین قفل نبود. رفته بود بالای سرش تا به آخرین کلماتش گوش کند. ماشینهای اتوبان بوق میزدند. آخرین کلمات مکانیک اینها بودند: اگر از جایم بلند شوم، میگامتون. آرین گفت مرد. زنگ بزنیم پلیس یا اورژانس؟ من گفتم وای مرد، وای مرد. از پا گرفتیمش کشیدیم در حاشیهی اتوبان و سعی کردیم با اورژانس ارتباط برقرار کنیم. هیچکدام از ما حتی به اینکه بهش تنفس مصنوعی یا طبیعی بدهیم نیفتاد. آنتن دهی ِ مناسبی نداشتیم. تا اینکه از دل جنگلهای مدرس زامبیها آمدند بیرون. اولین زامبی یک چپیه دور گردنش داشت. من ریده بودم زیرم، با این حال باید کسی کاری میکرد، قفل فرمان را ورداشتم و به زامبی ِ چفیهپوش نزدیک شدم. زامبیها کند هستند، اما به صدا حساسند. مغز آنها فقط فرمان ِ خوردن میدهد اما مغز ما فرمانهای بهتری میداد. زامبی ها را باید هد شات ساخت و اگر تفنگ نبود باید هد فاک کرد. قفل فرمان زردم خونین شد در حین این کار. آرین که سعی داشت جسد را از خورده شدن توسط زامبیهای بیشتر و بیشتری که از لای بوتهها میامدند تو اتوبان نجات دهد داد کشید دنده عقب بگیر. من گفتم به خاطر ِ خدا آن میت را رها کن، اما او گفت که این مرد در راه تعمیر ماشینیش کشته شده و او قصد دارد جسدش را به خانواده تحویل دهد. من گفتم دمت گرم. به هر حال موقعیت خطیری بود. یکی از زامبیها سعی کرد گازم بگیرد و دیگری انگشتم کند، اما من جفتشان را با ضربتی سریع ناکار کردم. آرین جسد را گذاشت توی ماشین ِ من، حیف که ضبط خراب بود. وگرنه ایسیدیسی میگذاشتم. بدون موزیک راه افتادیم و زامبیها کلمات نامفهومی را زمزمه میکردند که صدایی مثل این داشت ووآووو واوووو وووآووو خخخخ هاااااا، اما دیگر مهم نبود، چون ما رفته بودیم.