حالا دقیقاً میدانم بیشترین چیزی که توی دنیا اذیتم میکند، تشنج است. شاید برای همین هم که شده از ایران بروم. فکر میکنم حجم تشنج از آثار هنری – ادبی کشور ما پیداست. فقط یک نگاه به فیلمهای خوب ِ امسال کنید، حالا فقط یک نگاه به فیلمهای خوب سال در فرانسه بیندازید(چَشم!). ما هم آدمهای تشنجپسندی هستیم. من خودم اصلاً وبلاگی را میخوانم که از تشنج نویسندهاش نشات گرفته باشد. ماشین که روشن نشد، مادرم تلویحاً گفت که خسته شده، از دست من، داداشم، پدرم خسته شده. گفت که کارگر ما نیست. گفت نمیداند چه گناهی کرده. گفت این لیسانس من هم درپیت است و من منت چه چیزی را دارم سرش میگذارم؟ لیسانس پیزوری دانشگاه آزاد را؟ فوق لیسانس دانشگاه آزاد همدان را؟ دانشگاه آزاد هم شد دانشگاه؟ گفت دلش به هیچچی خوش نیست و بهتر است بگذارد برود تا ببیند ما سه تا چه میکنیم. چون به او چه مربوط است که این پسره کفش خریده و اندازهش نبوده. به او چه مربوط است که خوراکی نداریم. او وظیفهای در این قبال ندارد. و من هم باید بس کنم و از پشت کامپیوتر تکان بخورم و بروم سراغ ماشین. اما من که هیچوقت منت هیچچیزی جز لپتاپم در هنگام خرابی پیسی را بر سر هیچکس نگذاشته بودم،گفتم خسته شدهم از اینکه ماشین خراب است و همهش هم من باید ببرمش تعمیرگاه. گفت سوارش میشوی خب، من که سوارش نمیشوم. تو سوراش میشوی، دندت نرم خودت هم باید ببریش درستش کنی. بعد گفت که من تعمیر کار آشغالی را انتخاب کردهام. گفت همیشه آشغالترین و دزدترین تعمیرگاه را انتخاب کردهام. تلفن را برداشت زنگ زد به صد و هیجده. شماره ای که صد و هیجده داد را که میگرفت صدای سوت مودم میآمد. به چند جای دیگر زنگ زد. چند بار دیگر به صد و هجده زنگ زد. کرمان خودروییها ماتیز را بستری نمیکردند چون کارشان هیوندا بود. مادرم باز زنگ زد صد و هجده و با یارو دعوا که شما به روز نیستید. معلوم است که مادرم بالا آورده. رفت سر یخچال و دید یک عالم پرتقال گندیدهاند، مادرم در آن لحظهی ملکوتی شکل ابر قارچی شکل بمب اتم شد. این زندگی ای نیست که در دههی شصتم زندگیاش باید داشته باشد. خانهای که سقفش دارد میریزد. دیوارهایی که گچ ازشان آویزان است. شوهری که مدام روی یک کاناپه خوابیده و وقتی از خواب بلند میشود سوالهای آزاردهنده و تکراری میپرسد، از همه بدتر این است که چنین مردی پدر فرزندهای شما باشد. یک پسر که فقط به خریدن بیس فکر میکند و معلوم نیست با حقوقش چه گهی را کجا و چهطور میخورد و یک پسر دیگر که قرار داد کاریش در مرحلهای نامشخص قرار دارد و اصلاً بیفکر است، و بیخیال ارشد شده و حالتهای افسردهگون حال بهم زن دارد. حقوق بازنشستگیای که هفتصد تومن است. اجارهای که دیگر نیست، چون خانهی چالوس فروش رفته. ماشینی که خراب است. بدهیهای چند ده میلیونی. من باید کمکش کنم، چون ناسلامتی من پسرش هستم. اما او آرام نمیشود. چهطور میتوان به کسی که آرام نمیشود کمک کرد؟ وقتی گفت دانشگاه آزاد خیلی ناراحت شدم. من هم دوست داشتم دانشگاه دولتی درس بخوانم. یک رشتهی بهتر. یک افق چشمانداز بهتر. اما نشده. نمیشود گفت من سعی نکردم، چون کردم. به اندازهی خودم کردم. شاید دلیلش هوش و استعداد باشد. اگر دلیلش هوش و استعداد باشد، پس این تقصیر من نیست. چون من که خودم هوش و استعدادم را انتخاب نکردم. این احتمالاً به خاطر ژنهاست. اگر ژنهای شما درست بود وضع من این بود؟ چهار سال است به خاطر این ژنهای لعنتی خواب و خوراک ندارم. هر شب کابوس میبینم. اطرافیان هم بهم نیش و کنایه میزنند. مادرم بیشتر دلش از این میسوزد که برای برادرم کاری نکرده. برای من طلاهایش را فروخته اما برای او طلایی نداشته که بفروشد، فکر میکند این باعث شده که بچه از دست برود. بچه راهی گیشا و شهرک غرب شده و به جای اینکه در دانشگاه اجتماعی شدن را طی کند، در کوچه و خیابان اجتماعی شده. برای همین بالای گوش چپش سوارخ است و روی پاتختیاش هم یک چاقوی ِ فلان قرار دارد. و دوستهایش هیچکدام دکتر و مهندس نیستند. مادرم همه چیز را نمیداند اما نتیجهگیریهایش به عنوان یک مادر معرکه هستند. من ارامش خودم را حس میکنم. انگار رسالتی روی دوشم هست که مرا به این کار وا میدارد، همین محفوظ داشتن آرامش. چون آدم انفجاریای هستم و قدرت تخریبم بالاست. برای همین توی جرو بحث میگذارم میروم. بگذار بگویند بیمنطق است، یا بلد نیست بحث کند. بدترین چیز در کهکشان راه شیری بعد از تشنج، آدم عصبانی ِ داد دادو است. رفتم بیرون کارهای ماشین را کردم. و سعی کردم با مادرم آشتی وار برخورد کنم نه مثل داداشم. به خاطر اینکه آدم یک مادر و یک زندگی دارد و همهی این مصیبتها یک بار اتفاق میافتند.
لایک غمگین.شاید یه روز خوب بیاد
افسرده شدم
میخوای ادرس تعمیرگاه بدم تو یوسف اباد ببری ماشین و بخوابونی هرکاری داشت واست انجام می ده . اشنا هم هست زیاد هم دزد نیست لوازم هم هرچی خواست بازم اشنا همونجا هست
بی تعارف میگما یه بار بزار همه کارش و انجام می ده
اگر كمى منصف باشيم و نوشته هاى شما عين حقيقت باشه و واقعا چيز هايى كه از پدر نوشتيد درست باشه مامانتون حق دارن كه الان كسل باشن. يك تفريحى هم براى اين بنده خدا در نظر بگيريد بد نيست ها.
میدونی بدبختی اینجاست که همیشه حق با توئه… دلم میخواد بیام ک.شر بگم که دیدت رو عوض کن… زندگی قشنگه و اینا…. ولی نیگاش که میکنم میبینم خب وقتی همه چی آدم ایراد داره دیدش هم لابد ایراد داره… شاید هم به قول خودت اصن ژنتیکیه… اما آخر بدبختی اینجاست که معیار خوشی آدم بشه دانشگاه دولتی!!!! نه جون من فک کن!!! مثلا اونایی که دانشگاه دولتی درس خوندن چه گلی به سر خودشون یا کس و کارشون زدن؟ فوق فوقش گاهی یکی از آدم میپرسه کدوم دانشگاه تو میگی… اونوقت میگه اوووو پس بچه درس خون بودی!! اونوقت هی قیافه میگیری که نبودم.. به پیر نبودم به پیغمبر نبودم.. اصن گو خوردم رفتم دولتی خوووووووب شد؟ وقتی همهی اینایی که گفتی و حق داشتی هست دیگه این کوفتی از کجات درومد؟ اصل قضیه همون اسکناسه!
حد اقلش این بود که الان طلاهای مادرشون باعث می شد که بالای گوش برادرشون سوراخ نشه و برادرشون شاید توی یک دانشگاهی ولو ازاد آزاد اجتماعی می شدن و غصه ای از غصه هاشون کم می شد،
همین کم شدن غصه هم میشه معیار خوشبختی، گاهی
berin pishe hollakui daste jami, che 4 ta bado birah baretoon kone, bad khoshal bargardin sare zendegitoon
dar morede akharin poste monolog, too delesh mikmhandid, be rishe mellat
ye icone gol
:p
من نمی دونم چرا مردم میرم واسه مدرکی که ارزشی نداره و فقط واسه سرگرم شدن و دیوانه نشدن اونم واسه دخترا که راه دیگه ای برای ورود به جامعه ندارن فقطم دولتیش می ارزه میرن دانشگاه آزاد و پول میدن.ولی حالا که رفتی و اگر من بودم تمومش می کردم و خریت و با ول کردنش به حد اعلا نمی رسوندم.مادرت حق داره.مادر منم به اینجاش رسیده.دقیقن اینجا.ولی فکر می کنم بفرستیش خونه خواهر و برادراش و دوستاشو دعوت کنی حالش بهتر بشه.واسه مادر من اینطور جواب میده.خودتم کارتو بچسب.به خدا اگر ماهی 400 هم جایی بده که شان اجتماعی داشته باشه و باکلاس باشه از خدامه برم.تو که700 می گیری خوبه فعلن .ولی پسری باید بزنی تو یه کار درست و زرنگیو یاد بگیری.گور بابای قوانین اخلاقی اقتصاد.بزن تو دلالی.حالا هر چی.موبایل /ماشین/سکه/هر چی.ببخشید نصیحت کردم .بالاخره تو جای پسر دایی مایی و دوست داشتم بگم.
من دولتی خوندم شیمی!6ساله بیکارم هرجا میرم تازه اون لارجاش دم از حقوق مصوب وزارت کار می زنن!حتما به مامانت بگو دلخوشی به ازاد ودولتی نیست !!!!به شانسه به شانس !وشانس هم نه به ژنتیکه نه به هیچی …تو عزیز منی کسرا با این همه دردسر هنوز به فکر مامانتی باید دست بچه هایی مثل تورو بوسید جدی میگم …
در مورد تشنج: تو فیسبوک داشتم وقت می کشتم و استاتوس می خوندم. دوست ایرانیم نوشته بود که از زندگی متنفره و دوست آلمانیم تو استاتوس بعدی داشت از انسان دوستی همکاراش تشکر می کرد.
ما با تشنج بزرگ نمی شیم، ما تو تشنج خیس می خوریم. برای همینه که دیدمون منفی و رابطه هامون هم داغونه. تو همین مالزی یه روز که اتوبوس پر می آد همین مردم نایس تو سر و کله ی هم می زنن که سوار شن. اینا اگه ایران بودن چی کار می کردن؟
e madox to ham injaro mikhuni :) man joftetuno mikhunam
ای بابا اونایی که دانشگاه دولتی درس خوندند چه گلی به سر خودشون زدند؟! کلن تو این مملکت کسی از راه درست و با درس و تحصیل علم به جایی نرسیده اگه رسیده تعدادشون اونقدرها زیاد نیست
وبلاگ مرا شاید دیده باشی . در ورطه وبلاگ خوانی به وبلاگ تو هم بارها در این هشت سال وبلاگ خوانی ام سر زده ام ………نوشته را خواندم . به درک شما در خط آخر آفرین می گویم و امیدوام از آن چه بی زاری تا سال ها به دور باشی . در مورد دانشگاه آزاد و دولتی هم هیچ کدام با دیگری فرقی در آینده ندارند ززمان حال که آزاد پول خوره اش بالاست و تمامی ندارد . من تا دیپلم بیشتر نخواندم اما ناراحت نیستم چون درک و شعور و آینده ایی شاید بهتر را در جایی دیگر می خواهم بیابم که آن هم شایدی دارد که شاید بشود شاید هم نشود اما از خودم شروع کرده ام و از پایین ترین پله اش … به سیاق آن سربازی که میهن پرست بود ، چون مجبور بود .
چس ناله هایت را نمی بخشم
علاوه بر یک نگاه به فیلم های خوب امسال، نگاه به خیلی چیزها این تشنج رو نشون می ده… به همه چیز…
بیایید به جای خرید ماشین های ناجوری همچون ماتیز، بی ام و بخریم… کمی فکر قبل از خرید مساوی است با یک عمر راحتی
کسشر
در ضمن چاره حتمن همینه که ناله شبگیر کنی
والا این دانشگاه آزاد هم داستان جالبیه …..
بالا میخوندم ندا خانوم فرمودن : » من نمی دونم چرا مردم میرم واسه مدرکی که ارزشی نداره و فقط واسه سرگرم شدن و دیوانه نشدن اونم واسه دخترا که راه دیگه ای برای ورود به جامعه ندارن فقطم دولتیش می ارزه میرن دانشگاه آزاد و پول میدن»
من راستش درست نفهمیدم یعنی چی ؟ کی گفته فقط دولتش میارزه …..
خیلی بحث چیپی هست این دانشگاه …. در تمام دنیا دانشگاه های خصوصی و دولتی داریم … تو مملکت ما ماجرای دانشگاه آزاد از قبل از انقلاب آغاز شد ، یعنی طرحش … بعد انقلاب جاگ شد ، ۸ سال مملکت در شرایط جنگی بود … این دانشگاه هم آغاز به کارکرد تو همون سال ها ….. اینکه بیایم این دانشگاه رو کلی ببینیم اولین اشتباهه که معمولا تو همه خانواده ها هم این بحث تخ.می هست . سردمدارش هم ۲ دسته هستن .. افراد کم سواد در آرزوی دانشگاه که در عین حال نه ک.و ن درس خوندن دارن و نه سوادش رو ، همین عزیزانی که به دنباله پیام نور و ظلمت و علمی کاربردی یا چه میدونم این موسسات ریز و درشت آموزشی هستن . دسته دوم هم تحصیل کرده های میانسال و یا مسن معمولا با سواد فارغ التحصیل دانشگاه های قدیمی ایران عموما شامل دانشگاه تهران ، پلی تکنیک ، شریف ، علم و صنعت ، خواجه نصیر و یا فردوسی مشهد ، شیراز ، اصفهان و تبریز میشن . که شاید از بورس تحصیلی سفر به امریکا هم استفاده کردن .
اما این نوع برخورد خیلی عوامانه است . من خودم مکانیک خوندم ، پلی تکنیک ، احساس شباهت زیادی میکنم بین زندگی شما و خودم ، تمام این مشکلاتی که میگی اکثرا داریم ، پدر من هم عمران خونده دانشگاه تهران و فوق شهرسازی از همون جا . ما هم یک خانواده متوسط معمولا بی پولیم ، ماشین ما هم همواره خرابه، خونه ما هم یک خونه قدیمیه که سقفش هر از گاهی میاد پائین ، لوله هاش به فریاد اومدن ، پدر من هم بیمار شد ، سرطان ، برای درمانش تو ی بیمارستان دولتی هم پول نداشتیم ، الان بهتره ، مادر من هم هر روز غر میزنه به بابای خواب الو رو کاناپه ، گاهی عصبانیتش تا مرز سکته میره ، همش هم از فقر هست … فقر برای قشر متوسط خیلی سخت تر از قشر فقیر هست ،
حرص نخور … کاریش نمیشه کرد … من ۴ سال پیش از ایران اومدم استرالیا … نه با پول بابا .. که بی پول بود … با ویزای تخصصی …. الان دانشجوی فوق هستم تو ملبورن …. تا چهار سال پیش نمیتونستم درس بخونم چون باید پول میدادم اما الان میتونم از تحصیل رایگان استفاده کنم بعد پولش رو بدم … سال اول تا اواسط سال ۲ حمالی کردم … بعد کار مهندسی یافتم ، ۲ با ر کار رو از دست دادم تا یک جا تثبیت شدم …. تو دانشگاه ما پر از ایرانی هست هم از دانشگاه دولتی و هم آزاد اون هم دانشجوی فوق و دکترا …
مناقشه خانواده ها بر سر دانشگاه آزاد و دولتی ببخشید بلا نسبت مادر شما خیلی چیپ و عوامانه هست که البته ریشه هم داره تو سو مدیریت این دانشگاه … خوب خیلی از واحد های شهرستان های این دانشگاه خیلی ضعیف هستن اما تو همین دانشگاه ما دانشجو ها و محققین ایرانی داریم از دانشگاه آزاد تهران ، کرج ، قزوین ، اراک که خیلی قوی هستن … هم تو صنعت دارن کار میکنن هم تو دانشگاه اما خوب ازهمه ۷۰ میلیون جمیعت ایران نمیشه توقع دشت رو همه چی کارشناسی فکر کنن ضمن اینکه مقایسه یک دانشگاه که از زمان تاسیسش تنها ۳۰ سال میگذره اون هم تو جامعه ایران که بخش خصوصی نه تعریف درستی داره و نه زیر ساختهای لازم وجود داره با یک دانشگاه دولتی با عمر چه میدونم ۵۰ سال تا ۱۰۰ سال خیلی غلط هست . حالا فرهنگ مدرک گرایی رو هم به عنوان یک ناهنجار اجتمائی بهش اضافه کن … یعنی هر کسی میخو اد بره دانشگاه … همه هم میخو ان مهندس بشن … تازه بعد از دانشگاه هم واقعا امر بهشون مشتبه میشه یک نخبه علمی هستن ….بیخیال باش
سلامت باشی – قربانت –
بابت غلط های املایی ببخشید ، از فارسی ساز گوگل استفاده کردم
kasra jan , goftaniha ro hamaro khodet gofti, va damet garm be khatere jomleye akharet , maman o zendegi faqat yekiye! s
من دانشگــاه پیام نور درس خوندم. این بحث ها متأسفانه در خانه ی ما هم هست. در خانه ی همه هست.
مشکل این که پسر کوچیک خانواده هیچ وقت کنترل نمی شه، یا کارایی می کنه که باعث خجالت مادرت شده خیلی خیلی قابل درک بود. گاهی باید چشم بستو ادامه داد. گاهی باید دست کشید و صبر کرد به مشکلات. بعضی وقت ها هم باید بری ماشین روتمرین کنی. بپذیری که دانشگاه آزاد و فروش طلاهای مادرت بی رحمی تو بوده. گاهی اوقات باید بپذیری. حتا اگر نپذیری.
یعنی وبلاگت محشره. در کل شاهکاری هستی که خودت رو دست کم گرفتی.
هر چند تکراریه گفتن این حرف که همیشه وبلاگتو میخونم ولی اولین باره نظر میدم ، اما واقعا همینطوره.گفتم بیام بنویسم که بغض کردم وقتی پستتو خوندمش چون انگاری از یه جایی اون ته مه های دل خودم بود.
چگونه می شود به آن کسی که میرود اینسان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد….
حالا همه جا رو بستی رفتی که چی؟ ها؟
مامان رو یک سر بفرست پیش بابای من درد دل کنند امید های از دست رفته اش قول میدم برگردن. به هر حال داشتن سه تا دختر خل و چل به مراتب از دو تا پسر با شرایط یکسان بهتره.
پاشو بیا اکتیو کن اونایی رو که بستی.
چه عجب یه جا بازه کامنت بذاریم. دارم نوشته ها تو می خونم و میرم عقب. قلمتو خیلی دوست دارم، بیشتر از خرس. یه جا نوشته بودی و شاید خودت فکر می کنی اون بهتر می نویسه. ولی بنظر من اینطور نیست. خلاصه اینروزا نویسنده دلخواه منی
زنده و سرحال باشی و امیدوارم یه راهی باز بشه بزنی از مستراح بیرون، چون متاسفانه هیچ جور نور رستگاری اونجا نمی بینم