* اولاً که سلام : ]
*اسم، اسم ِ اولین وبلاگم روایتهای دو گانه بود، بعد حرف، بعد بی بال و پر -با آدرس درخشانی چون فلای ایف یو کن که سرش به خودم میبالم- و بعد باز حرف و بعد قزلآلایتان را اینجا صید کنید که بعد از بد و بی راه نوشتن در مورد انتخابات فیلتر شد و من واقعاً حالم از بلاگفا و آقای علیرضا شیرازی – از چاقال بودن این ادم چهقدر باید گفت؟ چهطور باید گفت در بلاگفات وبلاگ باز نکنید؟ بعد هم انجمن چاقالهای مقیم ایران نیان بیاینه بدن، گاییدینمون بابا- خیلی به هم خورد و فوراً به ورد پرس پیوستم. وقتی در قند قزل آلا را ساختم، تحت تاثیر براتیگان بودم. حتی اسم وبلاگ قبلیم هم همانطور که دیدید بود قزلآلایتان را اینجا صید کنید. برام مهم نبود چند نفر از اسم قزلآلا استفاده کردهاند و یکی از آنها هم خیلی معروف است. هنوز هم برایم مهم نیست. دارم در حقیقت در آخرین پست این وبلاگ از این میگویم که چه شد اسمش شد این. به خاطر براتیگان بود.و آن سوتیتر در جستجوی نعنا دیرت از دست رفته که مدتها نوشته بودمش دریت و عاقبت دو نفر در توییتر بهم گوشزد کردن که پدر جان دیرت درست است نه دریت. همهش همین. به خاطر این اشتباه نوشتم که فقط یک بار در رویای بابل را خوانده بودم و فکر میکردم واقعاً دریت درست باشد. نعنا دیرت دوست دختر خیالی ِ قهرمان ِ اول ِ در رویای بابل بود. قهرمانی که در زندگی واقعیش احمق و بد شانس بود. کارآگاه بود اما پول نداشت تا چند تا فشنگ بخرد بگذارد توی اسلحهش و بعد برود ماموریت. اما هم او در خیالش در بابل، این شهر جادویی قشنگ ترین دختر شهر را داشت. قهرمان شهر بود. اسم دختر هم بود نعنا دیرت. عجب.
*این که این وبلاگ تمام میشود معنایش این نیست که من هم تمام میشوم. نوشتن، بازی، سرگرمی و نهایتاً زندگی ِ من است. دارم از این راه پول در میآورم. با همین نوشتن دو تا شغل خوب گیر آوردهام. این چیزی نیست که من ازش دست بکشم یا کنار بگذارم. سیگار که نیست. نوشتن درمان من است. همانطور که دیدید ده بار وبلاگ بسته و باز کردهام. به نظرم حالا نوبت این یکی است. اما اینکه چرا الان؟ به خاطر اینکه نمیتوانم راحت بنویسم. از دوستدخترم گرفته تا مادرم وبلاگم را میخوانند. از آرین که دست ِ کم من دوست صمیمیم میدانمش و میدانم هرگز به من بدی نکرده و نمیکند و به مهربانیش واقفم گرفته تا بدترین دشمنم که با اسامی مختلف میآید و لیچار بارم میکند و من اوشکول هم نظرش را تایید میکنم. من دوست دارم بنویسم چه شد. دوست دارم از زمین خوردن پدرم در راه پلهها بنویسم. این که عینکش خورد شد و چشمانش کبود شد و صورتش باد کرد. انگار یکی از پلیسهای مملکت بعد از انتخابات زده باشد صورت جوان مملکت را له کرده باشد. و از احساسات و عواطفی بعدش. از آن حس جادویی انسانی که در یک خانهی محقر آجری با در و دیوار پوسیده شاهدش هستم. اینچیزها پشمهایم راب دجوری میریزاند. بد جوری. من فقط میخواستم سهیمتان کرده باشم. قصدم /آزار نبود. دشمن تراشی هم نبود. انسانیت چیز خوبی است و من چقدر دوست داشتم وبلاگم اگر اسم یک ماهی را روی خودش دارد، اما بازتاب آدمهای ماهیطور نباشد. و این شانس را داشتم که زندگی همیشه دورم در جریان بود. و خانوادهای داشتم که قوهی طنزم که بزرگترین سلاحم است را از آنها به ارث دارم. یک بار یکی نوشت پدرم را ببرم روانپزشک، شاید نباید ناراحت میشدم. اما شدم و قلبم هم شکست. دوست ندارم کسی بخواهد باز هم داستان پدرم را بنویسم. که بعدش این نظرات را بخواند. آیا میدانید این وبلاگ را یک انسان مینویسد، نه یک درخت؟ این شده امضای من؟ این که از پدر و مادرم بنویسم؟ پس باقی ِ زندگیم چی؟ رابطهم چی؟ ننوشتنش خیانت است. چون خیلی متنهای قشنگی دارم. باهاشن میتوان یک رمان جمع کرد. اما آنوقت ممکن است شما بیایید بگویید بهم بزن. به هم نمییاین. دختره مشکل داره. از این حرفهای زشت بزنید. از این حرفهای زشت بزنید. از این حرفهای زشت بزنید. مگر شما تا به حال کسی را دوست نداشتهاید؟ شما خوانندگان عزیزی که هیچ وقت نخواندید و فقط نظر دادید. ورداشتم خودم را از شر فیسبوک و توییتر راحت کردم، حالا نوبت این یکی است.
*دوست دارم از محیط کارم بنویسم. از این که چه کار میکنم. اما کار من جوری است که خیلی از مسایل آن محرمانه تلقی میشود. همکارانم هم فکر نمیکنم از خواندن نوشتههای ناراحتکنندهی من خوشحال شوند. از محیط کارم راضی نیستم. از رفتار همکارهایم همینطور. دوست دارم از بوی توالت شرکت، از جایم که وسط راه است و همچنین از بالکنی که دوست دارم خودم را یک روز ازش پرت کنم پایین -الکی- بنویسم. دوست دارم از کتابی که بالاخره بدون خایهمالی کردن و رفتن تو فلان اکیپ و درس پس دادن پیش بیسار نویسنده رفته تا بررسی بشود بنویسم. یا از فیلمنامهای که با پناه روش کار میکنیم. یا از اینکه در مورد رابطههای قبلیم، در مورد سکس، در مورد ازدواج چی فکر میکنم. از اینکه بدون ترس از دوستانم بنویسم. از هر چیزی که دارم یا ندارم یا میخواهم داشته باشم. از شر این آدمهایی که هر جا بهم رسیدند گفتند افت کردی، یا آنها که به مادرم فحاشی کردند. شما اگر تخم دارید مثل من کیرتان را حوالهی (…) کنید، نه خانوادهی زحمتکشم. از دست اینها هم خلاص میشوم اینطوری. یک چیزی بگم؟ من هیچوقت افت نمیکنم. این ممکنه خودشیفتگی به نظر بیاید؟ خب بیاید. قزلآلا افت بردار نیست. افت کون ِ کی بود؟البته مطمئن باشید جای خالی در قند قزل آلا به چشم نمییاید. خیلیها آمدند بسیار بهتر. هم پدر و مادر بهتر دارند، هم دوست دختر بهتر دارند، هم داداش ِ بهتر دارند، هم زندگی بهتر دارند. آنها را بخوانید. در قند ِ ماهی سفید.
* یک میلیون -اغراق- دوست مجازی به دست آوردم که خیلیهایشان را عاشقانه دوست دارم و خیلیها را هم صرفاً تحمل میکنم. اما اینکه اسم یک رابطهی دورادور یا حتی نزدیک دوستی باشد، از دو آدم تشکیل دهندهی آن رابطه دوست نمیسازد. این را وقتی فهمیدم که وقتی افتادم توی جوب، زنگ زدم به یکی از بچهها که مطئن بشوم زنده هستم هنوز. شاید بیربط باشد اما نتیجهای که من در آن لحظه گرفتم این بود که باید کبریت توکلی گرفت به رابطههایی – حالا هر گهی، هررابطهای- که اصل و اساسش مجازیجات باشد، یک گروه از دانشمندانم را هم که خیلی فیسبوک بازی میکردند را بیرون کردم، گفتم گم شید، این جا جای علمه نه فیسبوک بازی. گم شدند رفتند همان زاپن خرابشدهی زلزلهزده و مملکت اسلامی را در پیشرفتهای روز افزونش تنها گذاشتند. همین گروه بعد از اینکه افتادم تو جوب بهم گفتند افتادنت توی جوب تقصیر اونها نیست، تقصیر چش و چار کور شدهته. یعنی به استنتاجی که کردم توهین کردند. بعدش دیدم چرا به این نتیجه رسیدم؟ فکر هفتصد و هفتاد و هفت -برعکس ِ ششصد و شصت و شیش- تا آدم افتادم که تخمشان هم نیست اگر همین امشب در جوب بمیرم. دو نقطه پارنتز و خِلاص. گریه.
*حتالا یه کم محاورهای حرف بزنم که محاورهای حرف نزده از دنیا -این وبلاگ، منظور- نرم. حرف دیگهای به ذهنم نمیرسه. از اینکه تمام این مدت من رو خوندید ممنونم. چون واقعاً به جای این کار میتونستید کتاب بخونید. حالا من این رو این آخر نوشتم تا یکی بیاد بگه که واقعاً باید میرفتم کتاب میخوندم چون پستهات رو نمیشه تا ته خوند. اما عزیز من، من این رو این ته نوشتم. میدونی چی میگم؟
نوشتهی من وحی ِ منزل نیست. من ممکنه به این وبلاگ برگردم. چون آدمی نیستم که سر حرفش بمونه. چون میشینم فکر میکنم و میبینم نکنه اشتباه میکردم.
* کلیهی وبلاگهای دیگه و مرتبط بنده اعم از جغد مادرزاد، مونولوگ، وبلاگ گروهی و وزین آه پس که این طور-که بیشتر مدیرشم تا نویسنده-، title unknown، درخشش ابدی یک داف بیخدشه و سُل بمل هنوز دایر بوده و هسته و تخمه و علاقمندان میتوانند فُلان کنند. یک وبلاگ مخفی هم داشتم که مطلقاً آپدیت نخواهد شد.
* خب الان میخوام این پست رو پابلیش کنم. من خیلی دوستتون دارم، هر چند ناراحتم. کامنتدونی رو باز میگذارم تا بلکه از عنیت نهادینه شدهم فاصله بگیرم. شاید یکی خواست دو کلمه حرف حساب بزنه، بالا غیرتاً نه با هم دعوا کنین، نه با من. ببینم میتونین. میدونین، من بهترینا رو براتون میخوام. برای تکتکتون…از اون دوسته تا اون دشمنه. حالا ممکنه باورتون نشه، ولی خب.
:* :* :* :* :*