* تصمیم این بود که بت من جدید را ببینیم. به نظرم نوشتن بت من جدید خیلی راحتتر و زماننبر تر از نوشتن شوالیهی تاریکی برمیخیزد است. به نظرم سگ بیشتر میریند یا گربه؟
* بچههای جشنواره را پیدا کردم و با هزار بدبختی راضیشان کردم تا بهم آدرس یک سینمای خوب را بدهند. نمیدادند، میگفتند میخواهند بهترین سالن را برایمان پیدا کنند. میخواستم بگویم فقط یک سالن را معرفی کنند و اگر جانشان را دوست دارند بیخیال بهترین بودن آن بشوند چون من تمام روز را وقت ندارم و اگر تمام روز را وقت داشتم هم ترجیح میدادم آنجا نباشم. یک دختری بینشان بود به اسم اگر اشتباه نکنم، مانتیکا. مانتیکا احتمالاً سینما میخواند، کوتاه قامت و سبزه رو و مهربان بود. طرفدار جعفر پناهی بود و خودش روش نمیشد با پناه حرف بزند. گفت ما باید برای ساعت چهار و نیم حتماً محل جشنواره باشیم. پناه خیلی اصرار داشت که حتماً به یک آیمکس برویم و بتمن را آنتو ببینیم. اما هیچ آیمکسی در دهلی فعال نبود. و باید تا بمبئی میرفتیم. اما ما تصمیم داشتیم تا فقط گوآ برویم نه بیشتر و نه کمتر، نه کشمیر ، نه کلکته، نه آگرا نه هیچ کوفت دیگری. فقط تا گوآ ولاغیر، برای همین بمبئی، آیمکس و داستانهای دیگر به خودی ِ خود منتفی میشدند. بهترین سالن/ساعت بعد از نیم ساعت جستجو در روزنامهی محلی پیدا شد. فقط نیم ساعت وقت داشتیم تا به یک پاساژ خیلی پیشرفته در آن سر شهر برویم. اما پناه پیداش نمیشد. آخرش در اتاق سیگاریها پیدایش کردم. گفتم بیا بریم. گفت چقدر طول کشید. گفتم طولش دادند. گفت من خیس عرق شدهم و ضایع است که عصر هم باید برویم جشنواره این طوری بیایم؟ گفتم نه ضایع نیست، و اگر مهم است، خب من هم خیس عرق شدهم و چطور من خیس عرق بشم اشکالی ندارد ولی اگر او خیس عرق بشود اشکالی دارد؟ به نظر من هیچ چیزی که مربوط به آب و هوا باشد ضایع نبود، بدنهایمان عادت نداشت. و ما مسئول رفتار طبیعی بدن ِ خود و حتی دیگران نیستیم. ما نباید و نمیتوانیم به خاطر این شماتت شویم یا خجالت بکشیم. رفتیم در محوطهی هتل، یک ماشین داغونی پارک کرده بود. گفتیم چند؟ گفت شیشصد روپیه و لاغیر. از ما اصرار، از او انکار. آخرش به پونصد روپیه راضی شد. در آخرین لحظهی رفتن پناه دوید ، من داد زدم کجا؟ گفت تیشرتم رو عوض کنم برگردم. اَی ناکس. با مرد تاکسیران هندی توی ماشینش تنها شدم.
* گفت این هتل بهترین هتل است. گفتم اوه واقعاً. گفت بهترین است، ردخور ندارد. لابد فکر کرده بود ما خیلی پولداریم باید برایش توضیح میدادم که در درجهی اول به تخمم هم نیست که این هتل خیلی خفن است و در درجهی دوم من پول اقامتم در آن را نمیپردازم و میهمان جشنوارهام. اما توضیح ندادم، یعنی بعداً دادم، اما آن موقع، نه خیر ندادم. میروید سیتیواک که چی؟ برای دیدن دارک نایت رایزز میرویم. گفت گود مووی. گفتم فیلم را دیده است؟ گفت که نه ندیده است، اما به نظر میرسد که فیلم خوبی باشد. مرتیکهی خر. گفت میخواهیم آنجا بایستد تا وقتی برمیگردیم ما را ببرد؟ گفتم نه. مرتیکهی دزد. گفت اصلاً بعدش میخواهیم چی کار کنیم؟ گفتم باید برویم به جشنواره، اسم جاش هم آدوتوریوم است. سر تکان داد احتمالاً سه سه تا نه تا کرده بود و دیده بود نمیصرفد. مرتیکهی طماع. گفت و بعد از جشنواره چی؟ گفتم نمیدانم . مرتیکهی پرسشگر. پناه که آمد متوجه شدیم خبری از کولر نیست. گفتیم آیا در این ماشین کولری هست؟ گفت هست اما صد روپیه اضافه میگیرد تا روشنش کند. گفتیم صد روپیه؟ سلیطه بازی در آوردیم و تیریپ اینکه پیاده میشویم و دیگر جای ما اینجا نیست و فکر کردهاید که ما پول نداریم کسخل هم هستیم و اینها. گفت پنجاه روپیه چی؟ نگاهی رد و بدل کردیم، خر شدیم و گفتیم خیله خب. پس شما کجایی هستید؟ ما ایرانی هستیم. ایران؟ ایران. ایران. چه جالب. ما نفت را از ایران میخریم. بله. ما خیلی نفت داریم. ما میتوانیم نفت دنیا را بدهیم، همهچپیز به نفت ما ربط دارد، حتی کوچکترین چیزها. خب، میدانید من چرا از شما پنجاه روپیه اضافی گرفتم؟ چون اینجا بنزین گران است، آنجا بنزین چهقدر است؟
آنجا بنزین اینقدر است که میکند به عبارتی انقدر دلار. گفت چرا اینقدر گران است؟ چون بنزین را وارد میکنند. گفت نفت را صادر میکنند و بنزین را وارد میکنند. بعد خندید. دربارهی تابلوهای راهنمایی و رانندگی پرسیدم. تابلوهای راهنمایی و رانندگی بسیار شبیه ایران بود، انگار تعمدی، تقلیدی در کار بوده باشد. گفت این خط بنگالی و این یکی اردو است. گفتم اردو شبیه به فارسی است. گفت بله. گفت ما چه دینی داریم؟ گفتم مسلمانیم. گفت اُه. مسلمان؟ میخواستم بگویم اُه دارد؟ شیطونه میگفت خودم را منتحر کنم همان وسط دندانش بریزد. گفتم در شناسنامه. خیالش راحت شد، گفت که من هم سیک هستم، این هم عکس گورویم است. گور بابای گوروت هم کرده. عکس گورویش را کرده بود لای آفتابگیر. گورویش یک ریش سفید داشت. گفت من موهایم را کوتاه کردم. گفتیم پس زیاد مذهبی نیستی. گفت زیاد نه. گفتیم یعنی عرق میخوری؟ گفت نه. اوا؟ مگر سیکها عرق نمیخورند؟ تمام راننده تاکسیها یا همراهانی که در طول سفر با آنها بودیم سعی داشتند ساختمان مجلس و نخستوزیری را به ما نشان بدهند و به نوعی رویش تاکید داشته باشند، فکر میکنم افتخاری در پس این معرفی جاذبهی دستساز سیاسی نهفته بود.
* یک ربع دیر رسیدیم و به نظر میرسید در آن روز با توجه به اینکه پناه به عنوان داور حتماً باید در جشنواره شرکت میکرد تا فیلمهای کوتاه را ببیند که بعد بتواند داوری کند-نفسم گرفت تا جمله به نصف رسید- دیگر امکان بتمن دیدن فراهم نباشد. حالم بد شده بود. چون احساس میکردم اگر بتمن را نبینم همین امروز-ان هم در هند- میمیرم. دمغ شده بودم و به آن مرتیکهی کچل و گورویش فحش مادر میدادم. چون دروغکی گفته بود بیست دقیقه راه هم نیست اما ما نزدیک به نیم ساعت و پنج دقیقه توی ماشینش بودیم. و مجبور بودیم باهاش بحث کنیم که نمیخواهیم فردا ورمان دارد ببرد تاج محل. اصلاً تاج محل مای اس. تاج محل میخواهم چی کار؟ ده تا مسجد قشنگتر از تاج محل دیدهام. با کاشیهای آبی و دیتیلهای پشمریزان. تاج محل تاج محل، تاج محل و درد، تاج محل و مریضی ِ جنسی، تاج محل و طاعون.
* سیتی واک یک مجتمع تجاری بسیار بزرگ بود که قبل از ورود به آن در کمال ِ عدم تعجب کیفمان را گشتند، این موضوع که همه در هند ما را میگردند دیگر تبدیل به یک چیز خیلی عادی شده بود. عین دیدن گشت ارشاد در خیابانها تهران که دیگر عادی شده. اگر نباشد میگوییم چرا نیستند یا اگر نگیرند میگوییم چرا نمیگیرند. در دهلی هم اگر نمیگشتند فکر میکردیم آدم حسابمان نکردهاند که نگشتهاند. مجبور شده بودیم خرید کنیم. فروشگاههای پاساژ همگی برندهای معروف بودند و خوبیش این بود که همه هم در حراج بودند و حتی اگر در حراج هم نبودند قیمتها به شدت معقولانه بود، وقتی اولین پرسشهایمان دربارهی قیمت را در افسییوکی مطرح کردیم، پی به این مطلب بردیم. پس باید خرید میکردیم. براثر اتفاق سر از طبقهی بالا در آوردیم، من یک هارد اکسترنال قیمت کردم، سی هزار تومن از قیمت مرکز خرید پایتخت گرانتر در میآمد. برای همین به مادر موسس وسترن دیجیتال فحاشی کرده و از مغازه بیرون آمدم. بعد توجه امان به چیزی جلب شد که پشمهایمان را وز داد. یک سالن سینمای دیگر که تا ده دقیقه دیگر بتمن جدیده را نمایش میداد.
* بلیتی که خریدیم، در بهترین جای سالن قرار داشت برای همین ما نفری حدود سی و پنجهزار تومان پول بلیت دادیم و اگر این فیلم را در آیمکس میدیدم ارزانتر در میآمد. اما آنموقع حشر ِ دیدن بتمن ما را فرا گرفته بود واقعاً کاری از دست هیچ کس حتی خود نولان هم بر نمیآمد.
* وقتی رفتیم توی سالن، معلوم شد این سالن یک سالن تقریباً خصوصی است که به جای صندلی مبل دارد، و این مبلها بک کنترل از راه نزدیک دارد که باهاش میتوان آن را تبدیل به یک جور تخت خواب کرد، وسطش هم میآمدند ازمان سفارش غذا میگرفتند و ما نپرسیدیم، اما مطمئنم اگر درخواست میکردیم برایمان دختر هم میآوردند که دور گردنهایمان را هم بمالد.
* در این پاراگراف از بتمن جدیده خواهم نوشت و اگر میخواهید چیزی از دستتان نرود و فیلم را بعداً ببینید و چون ممکن است این پاراگراف لودهندهی فیلم باشد-نفسم گرفت-؛ این بخش را نخوانید. بتمن جدیده، اشمئزاز صرف بود و من روی نظرم هستم و خواهم بود. مطمئنم این ضعیفترین فیلم نولان خواهد شد. تنها نکتهی مثبت فیلم آن هاتاوی بود. فیلم در بهترین حالت به گرد ِ پای ضعیفترین فیلمهای سیلوستر استالونه میرسید. دروغ میگم آنقدر هم بد نبود، اما تداعی کنندهی آنها بود. خصوصاً بروس وین در این فیلم خیلی تداعیگر راکی بالبوا بود. بتمن را میانداختند در سیاهچال و او با تمرین و ممارست خودش را نجات میداد. با شنا رفتن. با ورزش شکم کردن. باورتان میشود؟ نباید هم بشود. بدمن فیلم هم در تیزرها ترسناک بود و خارج از تیزرها عنمن هم نیست. این فیلم واقعاً آبروریزی مطلق بود. من و پناه تا دقایق آخر منتظر بودیم تا فیلمساز یک کاری بکند که اثرش تبدیل به شاهکار شود، همان کاری که در فیلمها ی قبلیش، در همین بت من قبلیش حتی به آن دست میزد. هنوز نمیدانم مشکل فیلم چی بود. البته یک نکاتی هم داشت. مثلاً همان نبرد خیر و شر و معانی پنهان و آنارشیسم و وندالیسم که نه ولی مقادیری کوفت و زهرمار که ابداً برام مهم نیست چون من یک ادم سطحی بودم که میخواستم در وهلهی اول و وهلههای بعدی بتمن ببینم. ما همهش منتظر بودیم تا فیلم شروع شود، حتی در ده دقیقهی پایانی هم منتظر بودیم فیلم شروع شود، اما فیلمش هیچوقت شروع نشود، از همان اولش هم مشغول تمام شدن بود.
* با بد بختی، مثانههای پر، پولهای از دست داده خودمان را به این موتورها رساندیم و یکی به مقصد جشنواره گرفتیم. ده دقیقه دیر شده بود اما چون هند هم کشوری جهان سومی است ما هنوز خیلی دیر نکرده بودیم. اما بچههای جشنواره نگران ما شده بودند و حتی زنگ زده بودند به شمارههایمان در ایران. ولی به هر حال موقعی رسیدیم که همهچیز به نحو عجیبی تحت کنترل بود. قرار بود نوبت دوم نمایش فیلمهای کوتاه باشد. یکی از فیلمها احتمالاً هندی پاکستانی بود. برمیگشت به دورانی که هند و پاکستان از هم جدا میشوند و خانوادهای مجبور به کوچ میگردند(!). پسر خانواده چندین سال بعد هنگامی که پدرش تبدیل به یک پیرمرد تمام عیار میشود تصمیم میگیرد او را به خانهی اولیهش در هند برگرداند. اما وقتی آنها خانهی قدیمیشان را پیدا میکنند کسی از آنها استقبال به عمل نمیآورد، چون عملاً کسی دیگر آنجا ساکن نیست، جز یک مرد ِ هندو. مرد هندو مرد مسلمانِ حالا پاکستانی شده را نمیشناسد. اما از موقعیت استفاده میکند و خود را فردی جا میزند که در گذشته به این مرد پنجاه روپیه داده بوده، با این بهانه طلبش را میخواهد. و از مرد و پسرش شیش هزار روپیه میسلفد. مرد مسلمان گه خور شده و به موطنش باز میگردد. این فیلم به اندازهای تهوع آور و دم دستی و کوجی زادوری طور بود که آدم باورش نمیشد در بخش مسابقهی یک جشنواره پذیرفته شده باشد. اما مردم همراه با آن هم میخندیدند و هم چند جا کف ِ مرتب -و نه نامرتب- زدند. فیلم بعدی یک فیلم کرهای بود، یک فیلم تجربی واقعاً تاسف آور بود. راجع به زنی که روی گونه اش یک اشک خالکوبی شده بود و مردی که خون آشام است. بعد خون آشامه را از خانه میاندازند بیرون و چند نفر با تبر او را میکشند، حاشیهی صوتی فیلم هم آزاردهنده بود. یک فیلم کرهای دیگر هم بود، یک راننده مسافرش را میدزدد و سرش کیسهی مشکی میکشد. هر چی فرد ربوده شده میپرسد تو کی هستی و مگر من چی کارت کردهام راننده جواب نمیدهد. آخرش میفهمیم که راننده را در مدرسه مسخره میکردهاند و حالا او دارد انتقام میگیرد!!!! فیلم دیگر یک فیلم ترک ِ از نظر من خیلی خوب بود. راجع به زنی بود که شوهرش در زندان است. زن کرد بود. در طول فیلم برای شوهرش کفش نو میخرید. فیلمش بسیار استعارهای بود و اگر الان تعریفش کنم فقط باعث شدهام که مضحک به نظر برسد. کارگردان سوری هم زهر خود را ریخته بود و با این بهانهی واهی و دروغکی «صدای فیلمم در نمایش اول خوب نبوده » توانسته بود دوباره فیلمش را پخش کند و تحمل فیلمش برای بار دوم واقعاً سخت بود برای همین من چند بار رفتم بیرون و شاشیدم. چه خوب است که در هند میشود ایستاده شاشید. یک شی صابون مانندی را میریزند روی دریچهی شاشراه- بر وزن ِ آبراه- که فکر میکنم بوگیر یا یکجور ضدعفونی کننده باشد؛ اما از آن فاصله به نظر میرسید که فقط باعث میشود بو را بیشتر کند. وقتی برگشتم توی سالن قرار بود یک فیلم ایرانی را نمایش دهند. چه آبروریزی هم شد. اما کسی نفهمید چون کسی جز ما دو نفر فارسی نمیدانست. هشت تا فیلم کوتاه مختلف را کرده بودند توی یک دی وی دی. آن گوشه آرم انجمن سینمای جوان هم خودنمایی میکرد. عدل، همان فیلمی که قرار بود نمایش دهند باز نمیشد. چند بار متصدی نمایش فیلم سعیش را کرد اما نشد که نشد. قرار شد داوران بعداً بروند در ویدیو روم و به وسیلهی ویالسی پلیر یک نسخه از سی دی فیلم را تماشا کنند.
* پناه میگفت تمام این فیلمها کسشر بودند، جز همان زن کرد که شوهرش زندانی بود همه کسشر بودند و به نظر او جایزه دادن به این فیلمها اشتباه است. و بهتر است جایزهای به فیلمی تعلق نگیرد چرا که اساساً رقابتی در کار نبوده است. و جایزه دادن وقتی رقابتی در کار نیست بیشتر ابلهانه است تا قشنگ.