گفت یعنی چی که میروم شمال ، گفت مگر ماها صاحب نداریم. گفتم مگر ماها سگیم؟ گفت پسره کجاست از صبح؟ گفتم به پیر به پیغمبر به من نمیگوید کجا میرود چی کار میکند. گفت راستش را بگویم چیزی میکشد. گفتم که بس کند چون که خسته شدهام از اینکه هر روز همین حرفها را تکرار کنم. سرش را رو به آسمان کرد و گفت خدایا . گفتم پایش را بیاورد بالاتر. تمام پوست پای راستش دارد غلفتی کنده میشود. و خون مرده خون مرده هم شده است. خیلی ناراحت شدم. گفتم پات را دیدی؟ گفت که چی شده؟ انگار که نمیبیند چی شده و واقعاً هم نمیبیند چی شده من باید قبول کنم که پدرم بعضی چیزها را نمیبیند، که نمیخواهد. گفتم همینطوری بدتر میشود چرا رعایت نمیکنی؟ گفتم دیگر اوضاع مثل چند سال پیش نیست. من نیستم، کار دارم، مامان هم توانش را ندارد. با کی لج میکنی؟ گفت دکتر پماد داده است پماده را گم کردهام باید دفترچه را پیدا کنیم بریم داروخانه بگوییم از این پماد بدهند. گفتم بابا اگر با پماد خوب میشد کسی از قند نمیمرد. هیچ پمادی هیچ موقعی در کار نبوده، و در کار هم نخواهد بود، این داستان ها را از خودش سر هم نکند. اگر پماد کاری میکرد، پای آقا همایون هم قطع نمیشد.
آقا همایون همسایهی سابق و برادر صاحبخانهی ما بود. بچههای صاحبخانه و داداشم که نفهم بود صداش میزدند عمو همایون. آقا همایون علاف بود و به مادر عسل مستاجرش علاقهمند. آخرش مادر عسل سر همین علاقهمندی از آنجا بلند شد. آقا همایون همیشه تخمه میخورد و سیگار مگنای قرمز میکشید و وقتی بزرگتر شدیم صداش زدیم اسب آبی. او اکنون شیرهای است، یک پا ندارد و یک پای دیگرش را هم به زودی از دست خواهد داد و باید پوشکش کنند و اگر من این چیزها را میدانم به لطف عید دیدنی ای است که مادرم رفته است.
جورابش را کشیدم بالا. مادرم گفت شلوار کرم ده تا داشت و دو تاش را داده رنگ سرمهای کردهاند. من گفتم ماما اما این سرمهای نیست، مشکی است. مادرم گفت سرمه ای است و زرت و پرت نکنم. پدرم آرام به من کفت مشکی است، مشکی است. و سرش را هم تکان داد که خیالم جمع شود. واقعاً سرمهای نبود. بعد یک پیراهن به پدرم پوشاندم. یک چیزی که خالهام برایش از کانادا فرستاده بود و تا الان نپوشیده بودش چون به نظرش آستینش بی خودی دراز بوده و الکی گرم بوده. مادرم گفت این را مژی داده. پدرم گفت ازگلی نیست؟ گفتم نه ازگلی نیست. واقعاً هم نبود. خاکستری بود و روی سر آستینش با نخ به قرمز و سفید و خیلی ریز یک چیزی دو خته بودند. گفتم همین خوب است. دکمههای شکمش را بستم گفتم چاق شدی. گفت که شروع نکنم چون که اصلاً حوصله ندارد و انقدر سر خوردن یا نخوردن با هاش بحث نکنم چون که ضعف میکند که میخورد و من بلد نیستم با آدم مریض رفتار کنم، آن هم از سال هشتاد و پنج. گفتم خیله خب. اما نمیشد سر این چیزها بحث نکرد چون ده تا کمربند امتحان کردیم و اندازهاش نشد و آخرش مجبور شدم یازدهمی را ببندم. در حقیقت کمربند یازدهم قهوهای بود و به لباسهاش نمیخورد. سگکش را در آوردم و از روی دوم کمربند که مشکی بود استفاده کردم. پدرم بهم گفت آفرین بعد برایش از میلیون ها جفت کفشی که در کمد دارد کفشی را در آوردم که به پایش بخورد. پدرم خیلی کفش میخرید. یک روز در سالهای خوب زندگی، که عموم خانه ما بود مادرم گفت مهرزاد بی برو کلکسیون کفشهای مهرداد را ببین. عموم دید و چشم هایش گرد شد. پدرم گفت بعضی هاش را برای منیر خریده است. یعنی مادرم. اما او نپوشیده. پدرم بیمزه بازی در میآوُرد-و هنوز هم میآوَرَد و من هم به او رفته ام در این زمینه-.
بعدش یک کاپشن بهاره بهش دادیم. اما راضی نبود رفت جلوی آینه گفت ازگلی شده است. بعد به قیافهاش نگاه کرد و گفت خدایا، چرا این شکلی شده است؟ اما خدایا جوابی به او نداد. بهش گفتم خیلی هم خوب شدی. گفتم کاپشن را دربیار بیا ژاکت بپوش قشنگ تر است. گفت ژاکت؟؟ یک جوری گفتزژاکت انگار بهش پیشنهاد کردم که سوار فیل شود و او بگوید فیل؟؟؟ گفت ژاکت گرم است. گفتم از گاپشن بهتر است. خوشگل تر هم هست. ژاکته را پوشید و خودش را رضایتمندانه برانداز کرد بعدش، مادرم گفت ژاکت زرشکی هم دارد و چرا نمیپوشد. چونکه ژاکت زرشکیه را خودش برای او خریده بود. اما این سورمهایه را نه. گفت زرشکی؟ بعد زرشکی را تنش کردیم. عصایش را که در مهمانی ها دستش میگیرد دستش گرفت، شاید چون عصایش زرشکی بود از ترکیبی که به وجود آمده بود خوشش آمد. گفت من که جایی نمیروم؟گفتم چرا شاید بروم شمال. گفت خیلی ول شدهام. گفت نمیترسم؟ تو این هوا؟ مادرم گفت هوا که خوب است. گفت پدر و مادر ندارم؟ گفتم چرا؟ یعنی چی؟ گفت یعنی این که ول شدی. ول شدی. مواظب خودت باش، چیزی نکش، کسی را حامله نکن، مریضی نگیر، جان من چیزی نکش، من را که دوست نداری، جان این-مادرم- چیزی نکش، مست نکن، احتیاط کن. بعد مادرم آمد گفت که خوب شده است؟ گفتم ماه شده است، چون که اگر کسی ماه شده بود باید بهش بگویید که ماه شده است. پدرم گفت وای، گفت با او جایی نمیرود. مادرم گفت وا. کفت چرا یشمی پوشیده؟ چه سبز بدرنگی. گفت خودش زرشکی و زنش یشمی …الان همه میگویند خانواده کسخلها آمدند بیایید بهشان بخندیم.
آقا عالی بود، مخصوصا این آخرهاش…
خوب است وقتی کسی ماه است ولی ماه نشده است، بهش بگوییم ماه است.
«الان همه میگویند خانواده کسخلها آمدند بیایید بهشان بخندیم.» :)
خدا خیرت بده که می یای اینها رو می نویسی اینجا
عزیزم خیلی هم خوبین همتون هر کسی هم این دو تا رنگ رو با هم نمیتونه تحمل کنه، خودش کسخله (نمی دونم این کلمه یعنی چی البته، امیدوارم بی ادبی زیادی نباشه!)
واقعا نمیدونی؟! چند سالته مگه؟!
اولشو که میخونی ، تا آخرش باید بیای همیشه… نمیشه نصفه ول کرد نوشته هاتو
وای پسر خیلی قشنگ نوشتی این نوشتتو
من خیلی خوشم اومد. همچین به دلم نشست.
یه چیزایی رو خیلی عادی و روان می نویسی اصن ادم حال می کنه.
باریکلا
باریکلا
این تیپ نوشتن و این تیپ دیدن، تازه س و البته که پر حرف و مغز…خوندنش به م می چسبه…حتی اگه گس و تلخ باشه…کارت درست…
خیلی خوب بود! مرسی ازین نوشته های خوب، خیلی خوب..
من ترحلوا بیشتر دوس دارم. روشم پسته بپاچی. عالی می شه اصن یه وضی
کسرا خان نظرت راجع به این پیجی که میخوام راه بندازم برات چیه؟:
http://www.facebook.com/pages/KasrZ/490511031015803
قند بیماری خیلی بدیه، ابهت آدم رو می شکنه ولی این خوبه که اگه کسی ماه شد باید بهش گفت ماه شدی. جمله ماهی بود.
آدم گاهی دوست دارد بیاید اینجا بنویسد:»من حالم بد است لعنتی؛زودتر آپ کن.»
جالب بود .. مجبورت می کرد تا آخرش بخونی ..
سلام
حسش بود یه نگا به وبلاگم بنداز. اگرم ننداختی البته چیزی از دست ندادی ولی خوشحال می شم نظرت رو بم بگی
مخلصیم
سلام
چرا این نوشته ها پاسداری شده ؟؟؟؟؟؟؟ میشه پسوورد بدید لطفاً
مرسی
________________________________