تاریخچهی خشونت چیست و چرا؟
در دوران راهنمایی من سرویسی بودم-دهنسرویسی- در دوران دبیرستان من تاکسیای بودم و در دوران دبستان من یک مسیری را از سر بلوار پیاده میرفتم پایین تا برسم به نصرت پیام آوران، پدرم آنجا ساختمان ساختنش را لفت میداد. بعد دو تایی با هم بر میگشتیم خانه. در دوران راهنمایی من سرویسی بودم. یک مینی بوس آبی رنگ بود که میآمد بچههای گیشا را از سر کوچههایشان جمع میکرد. کوچهی ما چهلم بود، اما من سر سی و هشتم میایستادم چون حاجی که رانندهی سرویس بود میگفت مینیبوسش نمیکشد و شیب بین سی و هشتم و چهلم بدجوری تند میشود. حاجی مثل بقیهی ایرانیها بود، دست ِ کم از نظر ظاهر. کچل بود و سیبیل داشت و موهایش خاکستری بودند. خودش میگفت به من بگویید حاجی. روی چوبهایی که جلوی پنجرهها میگذاشت حساس بود. این چوبها در حقیقت ضامن پنجره بودند. اما ما که بچههای پدرسگی بودیم به ضامن پنجرهها و کف مطالبات حاجی کمترین اهمیتی نمیدادیم. حاجی رابطهی خوبی با من داشت چون من خیلی مودب بودم. چقدر؟ خب میتوانم بگویم اگر پیراهن مردانه میپوشیدم، آن را میدادم توی شلوارم، انقدر. میتوانستیم با آن چوبها شمشیر بازی کنیم. حاجی از اینکه به چوبهایش دست بزنیم عصبی میشد. میگفت انقدر چوب تو کون هم نکنید. دِهه. البته کسی واقعاً چوب را در کون دیگری نمیکرد. و حاجی هم از لفظ آستین به جای کون استفاده میکرد. زمستانها پایین دندهی ماشین یک پیکنیکی میگذاشت که گرم شود. درست مثل سگ، هر کس در سرویس جا داشت، البته ترجیح همهی ما عقب اتوبوس بود. ولی وقتی خیلی سرد بود همه نزدیک به پیکنیکی مینشستند و یک مثلاً حلقهای دور مثلاً آتش شکل میگرفت. یک روز زمستانی من تحت تاثیر حرفهای توی خانه وقتی آن جلو نشسته بودم، خواسته بودم توی جمع خودی نشان دهم و بگویم من هم بلدم و گفته بودم گردن هاشمی را نمیشود با تبر زد. حاجی گفته بود بچه مواظب باش. این چه حرفیه میزنی؟ مرا ترساند. گفت سرم را به باد میدهم. من ازش خواهش کردم که به کسی در مورد اینکه من به گردن هاشمی توهین کردهام چیزی نگوید. اصلاً بگوید میشود با تبر زد. گفت خاطرم جمع باشد اما دیگر این حرفها را جایی نزنم.
حاجی با سین بد بود. سین در مدرسه آدم منفوری بود و در محله هم به همان اندازه آدم منفوری بود. و هر چقدر هم توی فوتبال تلاش میکرد از حجم نفرت جمعی چیزی کم نمیشد. قدش کوتاه بود و بی تربیت بود، به موهایش هم ژل میزد، درست مثل بقیهی ما. تن صدا و لحن حرف زدنش کفر آدم را در میآورد و پرواز میداد. خیلی راحت از الفاظ کس و کیر استفاده میکرد. که در محیط پاستوریزهی مدرسه و در محیط صمیمانهی محله فقط او را منفورتر جلوه میداد. اما حاجی سر این چیزها باهاش بد نبود به خاطر این باهاش بد بود که یک پسر دبیرستانی او را روی پای خود مینشاند. چون مدرسهی ما دبیرستان هم داشت و بعضی از دبیرستانیها از سرویس استفاده میکردند. سین را توی مدرسه بَبُل صدا میزدند. وقتی از کوچهی رو به رویی به محلهی ما آمدند او سعی کرد جوری رفتار کند که انگار بَبُل تکهکلامی است که او خودش اختراع کرده و برای تحقیر مردم آن را به کار میبرد. پروژهاش شکست نخورد هر چند من آنجا بودم که روشنگری کنم، جز به دو نفر چیزی در این زمینه نگفتم. گفتن یا نگفتنم هم تاثیری در منفورتر شدن یا نشدنش نداشت. رابطهی سین با من اوایل، خیلی بد نبود. من کاری به کارش نداشتم و اصلاً چرا باید میداشتم؟ من دانش آموزی بودم که با همه خوب بودن و مهمتر از آن خوب ماندن را بلد شده بود. تا اینکه بعداً قدم بلند شد و شلوارم کوتاه شد. مادرم شلوارهایمان را که کوتاه میکرد نمیبرید بلکه موقتی تا و کوک میزد و اگر قدمان بلند میشد از شلوار نو خبری نبود، بلکه کوکها را باز میکرد. شلوار بلند و مشکل حل میشد. با این حال خطهایی روی شلوار و آن پایین نزدیک دم پا باقی میماند که خبر از سرّ درون میداد. یک بار سین انقدر به شلوار من خندید که دوست داشتم از روی زمین سنگ ور دارم و بکوبم روی کلهش. و اگر نمرد انقدر گلویش را فشار دهم تا صدایش را برای همیشه ببرد. سین علاوه بر اینکه شلوارم را مسخره میکرد، من را کُسرا هم صدا میزد. سین که یک خایه مال عوضی بود، بعداً مخ ساغر را هم زد و من قسم خوردم که درآینده انقدر انتقام همه ی این بدبختیها را ازش بگیرم که مجبور شود تهران را ترک کند. اما نگرفتم، چون بزرگ شدم.
سه تا ازهممدرسهایهای سرویس هم بچهی سی و هفتم بودند و هیچ کدام با من در یک کلاس نبودند، یکیشان هم که بزرگتر بود هم که هیچی. چون مدرسه یک سیستم مریضی داشت. برداشته بودند بچههای مردم را به خنگ، متوسط، باهوش دسته بندی کرده بودند. من توی باهوشها بودم. البته در سال اول راهنمایی من در خنگ هاو متوسط ها بودم و این نزدیک بود مادرم را دق بدهد. اما بعد از یکی دو ماه رفتم توی باهوشها. که به همان اندازهی خنگها و متوسطها کیری بود. تا سال آخر راهنمایی دیگر هرگز به دستهی پایین تر سقوط نکردم اما اگر سقوط میکردم هم مسئلهای نبود چون توی آن کلاسها رفیق داشتم و برای من رفقا مهم بودند، و بعد از رفقا هم برایم مهم این بود که جایم کنار بخاری نباشد که بپزم. همین. دو تا از آن سه بچه، با هم داداش بودند و پدرشان نخ و سوزن و دکمه میفروخت و دیگری هم پسر بچهی زردرو و نحیفی بود که سیگارهای باباش را میپیچاند و میکشید. اسم عجیبی داشت که نام یک بیماری در مایههای بواسیر بود. البته من آن موقع نمیدانستم که فامیلش در حقیقت اسم یک بیماری است که به کون مربوط است. یک بار برای اینکه به ما نشان دهد سیگار چیز گهی است آن را توی یک لیوان آب انداخت تا سیاه شود. ولی آب خیلی هم سیاه نشد. یک روز، دم در خانهی خودشان پیاده نشدند با من پیاده شدند و آرام پشت سر من راه افتادند من که یک غریزهی خیلی قوی در شنیدن بوی خیانت دارم از آنها خداحافظی کردم و بر سرعت قدمهایم چی؟ افزودم. ولی آنها هم به سرعت قدمهایشان چی؟ افزودند. وضع گهی بود. وقتی پیچیدم توی فرعی آنکه فامیلش بواسیر طور بود و داداش کوچیکه من را گرفتند تا برادر بزرگتره با مشت بکوبد به شکمم. من اسیر دست این لانتوریها شدم. مسئله این بود که اصلاً نمیدانستم آنها از من چی میخواستند. و آنها هم دلیلی نمیدیدند چیزی بگویند. فقط گرفته بودندم. و به نحو ترسناکی نه حرف میزدند نه داد میکشیدند ولی من به نحو ترسناکی هم حرف میزدم و هم داد میکشیدم. سین هم با آنها بود اما در جنایتشان شرکت نکرد، کمکی هم به من نکرد. خایهمال عوضی خداحافظی کرد و رفت. اگر در آن سن آنقدر مودب نبودم حتماً این را بهش میگفتم. در آن سن نامرد معادلی بود که برای خایهمال عوضی به کار میرفت. عابرین فکر میکردند ما دوستیم و داریم بازی میکنیم اما چیزی در این بازی اشکال داشت و آن این بود که این یک بازی نبود. این دقیقاً یک دعوا بود.
بله درست است که من ضعیف بودم، اما در عین حال چقر و سرعتی -و روشنیده و خفن- هم بودم. به هر حال من قهرمان این قصه هستم حتی اگر نشود بهش گفت قصه. یک دستم را آزاد کردم چون فامیل بواسیری مثل مفنگی ها بود. داداش کوچیکه هم بر اثر تقلاهای من کنترلش را از دست داد و دست دومم آزاد شد. داداش بزرگه هم فس ِ فس بود آمد بگیردم، در حقیقت آمد تا یقهام را بگیرد، اما من قبلش دستم را ول دادم که تبدیل شد به چیزی بین کشیده و چنگ، محصول ِ دستم خورد توی صورتش. صورتش را گرفت و گفت آخ. خیلی زود سرعت گرفتم و به جای اینکه برم سمت خانه -چون همین کم مانده بود که این اراذل خانهمان را هم یاد بگیرند- از زمین خالیای که بین خانهها قرار داشت و میخورد به پارک جنگلی که الان اتوبان حکیم است رفتم بالا، یک تپهی کوچکی بود که اگر دوست داشتید میتوایند تپک صدایش کنید. از پشت تپک نگاه کردم . رسیدند. برای چی میخواستند من را بزنند؟ من حتی پول نداشتم به آنها بدهم. چون ما از آن خانوادههایی نبودیم که پولمان را صرف بوفه کنیم. ما از سیب و تکتک به عنوان تغذیه استفاده میکردیم. دوست داشتم گریه کنم. اما بیشتر از آن دوست داشتم نفس نفس بزنم. کمی این طرف آن طرف را نگاه کردند و بعدش رفتند. فرداش هم توی سرویس دیدمشان اما سلام علیک نکردم، آنها هم نه سلام علیک کردند و نه دیگر سعی کردند بزنندم. صورت داداش بزرگه درست دم لبش زخم بود، و بتادین زده بود. اثر ِ هنری ِ من بود. هرگز نرفتم بپرسم چی شده بود که با مشت گذاشتند توی دلم و تصمیم داشتند دومی را هم بزنند و بعد هم لابد سومی. به هر حال.
قضیهی چوب تو کون ِ هندونه چیست؟
قضیهای در کار نیست. ما بچهی ریغوی لاغرمردنیای بودیم. هم لاغرمردنی هم ضعیف، هم از اینها که تپ و تپ اسهال میشوند و عرنوازی میکنند البته این مورد خوب ِ آخر را تا سال چهارم زندگانی داشتیم فقط. و در این جامعهی ضعیف کشی خطر مردن ما هم وجود داشت. به خصوص مادرمان خیلی غصه میخورد که ما ضعیف هستیم و حقمان را میخوردند. حالا مثلاً خوردن حق ما چی بوده؟ هیچی، مثلاً بچهی دوستش وقتی در قنداق بودیم و کنار هم رد یک گهواره طاق باز کرده بودیم، ما را گاز میگرفته و ما دنبال تلافی نبودیم که فوری ما هم گاز بگیریم، بلکه بغض میکردیم. خب ما بچهی صلح طلبی بودیم. حالا آن بچه ی گاز بگیر یک گهی خورد، ما که نباید اندازه ی او عمله باشیم. ولی این سر دل مادر ما مانده بود. و تا همین الان هم از این به عنوان این که ما آدم ضعیفی بودیم یاد میکند. و اینکه او باعث شد با کلاس کاراته قوی شویم. چرا به جای من میگویم ما؟ مگر من چند نفرم؟
بله، این سر دل مادرم مانده بود. اما گذر زمان این قضیه را درست نکرد. برای مادرم تعریف کردم که چند نفر میخواستند بزنندم و من با شجاعت فرار کرده ام -این که صورت یکیشان را هم لت و پار کردم را نگفتم- و آنها هر چه دویدند به گردم هم نرسیدهاند. مادرم ناراحت شد. چون در رفتن که برازنده نبود. لت و پار کردن هم همینطور، میدانستم اگر این را بگویم به وحشی گری متهمم میکند. لابد به مدرسه آمدن و آبروریزی برازنده بود؟ او میخواست این کار را بکند. اما من مانعش شدم و گفتم اگر این کار را بکند من باید یک عمر با سرافکندگی در مدرسه نفس بکشم. و هر چه اعتبار جمع کرده بودم فرو میریخت، شاید هم واقعاً فرو نمیریخت ولی به نظر من که میریخت. تابستان همان سال اسمم را کاراته نوشت. فکر میکرد کاراته باعث میشود مردم کمتر بخواهند بزنندم.
روزهای فرد مخصوص کاراته بود، روزهای زوج مخصوص شنا. محلش هم باشگاه انقلاب بود. پدرم با عمو ایرج قدم میزدند تا کلاس ما تمام شود، در حاشیهی زمینهای گلف. در جاده تندرستی، الان که از سئول رد میشوم حواسم هست که آن تو خیلی عوض شده. علاقهای هم ندارم برم ببینم چهقدر عوض شده، حتماً گه تر شده. بستنی کاله کاکائویی میخوردند و معتقد بودند بعد از انقلاب ریدند تو این باشگاه و اولین ریدمان هم این بوده که اسم باشگاه را به انقلاب عوض کردند. خب نمیشده که بگذارند اسمش همان قبلی بماند. میشده؟ این انتقاد وارد نیست. تازه اسم قبلی کم از اینیکی ندارد ، به این گهی نیست ولی باز هم گه است.
توی کاراته بیشتر از هر چیزی سعی میکردند به ما صبور بودن را آموزش دهند. بدین صورت که با پای برهنه روی آسفالت آفتاب خورده راهمان میبردند، کفش به دست یا به گردن. تمرینات سنسی -که من چون خیلی مثلث هستم به اوضاع میگویم سنسی ولی شما میتوانید بگویید استاد- شاید از سادیسمش نشات میگرفت، ولی خب به من احساس فرانکی بودن دست میداد. شنا رفتن روی مچ، و ضربه خوردن با چوب به شکم با حال بود. فکر میکردم بعداً خیلی پلنگ خواهم شد. خیلی خوب امتیاز میگرفتم این باعث میشد رقیبانم محکم تر بزنند. به نظر میرسید هر چی وحشی و ازگل و سادیست است به سمت کاراته سرازیر شده بود. انقدر خوب امتیاز میگرفتم که سومین سنسیای که داشتم گفت تو برای تیم ملی خوبی. اتفاقاً تست هم دادم برای تیم ملی ولی آسمم جلویم را گرفت کرد تو پشتم. سه سال کاراته کار کردن و هیچ کی نشدن و هیچ کمربند مهمی هم نگرفتن باعث شد فقط ساق پام کلفت شود، این احتمالاً به خاطر یوکوگریها و ماواشیگریها بود. هر چی بود موجب تعجب همه شده بود. کلاً پایین تنهام عوض شده بود. و وقتی آن را نگاه میکردم به جا نمیآوردم. وقتی برای بار اول در اصفهان دانشجو شدم هم این مشهود بود. و وقتی برای بار دوم در تهران دانشجو شدم هم این مشهود بود. خودم هم میخواستم بالاتنهام مثل پایین تنهام بشود، و ابداً هم فکر نکردم باید ورزش کنم چون ورزش آدم را خسته میکرد و البته هنوز هم میکند. و ما خودمان نزده میرقصیم. اما شروع کردم به غذا خوردن، خوردن فقط باعث شد تا شکم بیاورم و کونم هم گنده شود، اما در عوض پاهایم لاغر به نظر میرسیدند. پدرم میگفت تو چرا هیکلت اینطوری شد؟ انگار چوب کردهاند تو کون هندونه.
خوش هیکل واقعی همت بود و باکری
یک سری فکر کردند لابد معتاد شدم که نه کیلو لاغر شدم. یک سری حدس زدند لابد به خاطر این است که بهم خوردن رابطهی طولانی و استقامتیم با دوست دخترم باعث شده وزن کم کنم. اما واقعیت این است که از حجم غذام کم کردم، ناهار کم، شام هیچی. شکمم از بین رفت و حالا اگر کسی به دورهماستخری -پولپارتی- بگیرد اصلاً به شکمم فکر نمیکنم. دیگر نمیشود بهم گفت چوب کردهاند تو کون هندوانه . روند لاغری برای من خیلی جدی نبود من فقط میخواستم کسی بهم نگوید شکم داری. چون خصوصیات منفی ظاهری دیگری هم دارم و نمیخواستم یک پک کامل باشم. و بله من به ظواهر امر اهمیت میدهم چون یک قدیس لعنتی نیستم. و به نظرم نخوردن ساده ترین کار است. بدی این قضیه این است که شلوارهام همگی گشاد شده بودند. من یک سلیقهای از قدیم و از زمان لاغری داشتم که شلوارهایم لولهتفنگی باشند که گاوکان گاوران! بودن این را از سرم انداخته بود، به سنت قبلیم برگشتم. متاسفانه هر روز صبح زود میروم سر کار و شب هم تا دیر میمانم سر کار، که پدرم توی ترافیک در نیاید بلکه برود تو. و هیچ وقت مجالی برای خیاطی رفتن نیست. از مادرم خواهش کردم که صبحها که میرود گیشا قدم بزند، مغازه ببیند، قبوض را بپردازد، گل بخرد، شال بخرد، ماهی بخرد، شلوار من را هم به خیاط بسپرد. البته من خودم یک خیاط سراغ داشتم. اما همه از او ناراضی هستند. به خصوص داداشم. داداشم میگوید یک شلوار سالم هم ندارد و این به خاطر علاقهی بیش از حد ما به خیاطی است که دوست دارد بشاشد توی شلوارهای مشتریانش. من ناراضی نبودم. یعنی با اینکه میرید توی شلوارهام ناراضی نبودم. صد در صد شلوارهایی که میخرم باید کوتاه شوند، چون قد من استاندارد نیست. خیاط من چشمهایش چپ است و همیشه یک پاچه از آن یکی دو سانت کوتاه تر میشود، البته مطمئن نیستم این به چپ بودنش مربوط شود.
شب که آمدم خانه دیدم همهی شلوارهایم توی کیسه هستند. از مادرم پرسیدم درست کرد؟ گفت که بله، گفت که سی و نه تومن پول تنگ و گشاد شدن شلوارها و تیکه زدن به شلوار داداشم شده و ازم خواست تا بروم معجزهای که با خشتک شلوار داداشم کرده بودند را ببینم. اما نرفتم و ترجیح دادم شلوارهای خودم را بپوشم، تنگی کمر همهشان راضی کننده بود. تنگی پاچهی همهشان هم خوب بود. اما یکی از شلوار جینهایم، ساق پایش بیش از حد تنگ شده بود. گفتم مامان زده خراب کرده. گفت نزده خراب کرده. گفتم بابا چرا زده خراب کرده نیگاه، ایناهاش. نیگاه. شلواره خِرِ ساقم را گرفته بود. گفت خب این ساق پات از آن یکی ساق پات کلفت تر است بچه جون. گفتم یعنی میگی من ناقصم؟ گفت نه همه ممکنه این طوری بشند. این ساق پام میتواند خیلی سفت بشود، مثل بازوهای آرنولد، سفت و گولّه. رفتم با شورت جلوی آینه واستادم. احساس کردم-یعنی به چشم مسلح به عینکم دیدم- یکی از ساقهایم از آن یکی کلفتتر است. داداشم هم شوهر آهو خانم خواندنش را متوقف کرد و دید و تصدیق کرد. بعد رفتم جلوی پدرم و پدرم ازم خواست بروم یک چیزی تنم کنم. گفتم الان میروم ولی ببیند کدام ساقم کلفتتر است؟ پدرم ساق اشتباه را گفت. بعد از مادرم پرسیدم و او ساق درست را گفت. و گفت از بس که غذا میخورم و الکی میگویم شام نمیخورم. و فکر کردهام پنج تا شنا میروم شاخ غول شکاندهام؟ باید ورزش ِ پا کنم. بسم الله. ورزش پا دیگر چیست مادر ِ من؟ گفتم مامان این همهش ماهیچهست دیگر آب نمیشود. گفت اصلاً تو پر خوری. میآیی خانه میری سر یخچال. خب چون من دوازده ناهار میخورم،ناهار ِ ناچیز، و بعد تا هفت شب یه تِک کار میکنم، کار با کامپیوتر آدم را گشنه میکند. گفت، باشد، تو میلرزی از گرسنگی و بچه بودی هم همین طوری بودی و وقتی اسهال میشدی و کوچولو بودی هم گرسنگی بهت فشار میآورد میلرزیدی. دکتر گفته بود چیزی بهش نده، اما تو در بغل من همهش میگفته دِدِ مِ مِ. به حالت دو نقطه خط نگاهش کردم، گفتم مامان من شبها شام نمیخورم و پای من ورزیده است نه چاق. گفت تو هم که عاشق حرف ِ خودتی. به این نتیجه رسیدم که یک حرف زدن بی فایده است و دو مرگ بر ماواشی گری، با این حال شلوار به آن نفیسی را نمیشود نپوشید. کون لقش و کون لق هر کی به پاهام نگاه کرد و گفت این پات از آن پات کلفتتر است.
دوستداشتن:
دوست داشتن در حال بارگذاری...