مهم نیست که شما چه دوست دارید. شما اغلب مجبورید چیزی را که فروشگاهها عرضه میکنند بخرید. بعضی وقتها فروشگاهها به شما میگویند قدتان کوتاه است. در اتاق پروو. در زیر ِ نور ِ شدید که از بالا بر پیکرتان میتابد در مییابید که شکم دارید. پوستتان لک و پیس دارد. موهایتان فلان است. و وقتی نگاه میکنید که شلوارتان تا چه میزان روی زمین کشیده شده، میفهمید کوتاه هم هستید. اما این همهاش نیست. برای همین به جای اینکه راجع به خرید کردن بنویسم و شما و خودم را آزرده کنم راجع به بانک رفتن مینویسم. بانک رفتن با پدر.
پدرم ماه به ماه میرود بانک و قسط پرداخت میکند. بانک ِ مسکن. الان هشت سال است دارد قسط میدهد و تمام نمیشود.دو سال است که هر سری بهم میگوید بخوانم ببینم چقدر دیگر مانده و وقتی من میگویم یک میلیون و فلان تومن، میگوید، اَ نه، اشتباه میکنی. اما من اشتباه نمیکنم. با این حال او هر ماه به من میگوید که اشتباه میکنم. کاغذ را از دست من میگیرد و از بالای عینکش به آن زل میزند با انگشت نشانم میدهد میگوید این چنده؟ من میگویم فلان تومن. میگوید اون وقت این چنده؟ من میگویم فلان تومن دیگر. و بعد میگوید مادرقحبهها.
پدرم را از پلهها پایین میبرم، نه خوب میتواند راه برود و نه خوب حفظ تعادل میکند. برای همین دست ِ من را میگیرد. قبلاً من دست ِ او را میگرفتم، اما بهم میگفت که دستش را میکشم و اعصابش را خورد میکنم، از آن وقت به بعد او دست ِ مرا میگیرد. دستش خشک است و پوستش ، پوستش مثل پوست نیست، ناخنها بیحالند، به نظر ِ من ناخن خیلی مهم است. ناخنهای پدرم خیلی وقت است که صورتی نیستند. پدرم مینشیند توی ماشین ، من زودتر نشسته بودم، میگوید دستش مانده لایِ در . نمیدانم باور کنم یا نه، هی میگوید آخآخ. دستش را میگیرم میمالم که یعنی من مهربانم. میگوید نکن. موزیک میگذارم. دم و دستگاه وصل میکنم. میگوید دو دقیقه است بابا ، این کارها چیه؟ که یعنی موزیک نگذار، من میگذارم اما. چون من کسی هستم که به حرفی که دیگران میزنند و به درخواستی که از من دارند توجه نمیکنم.
قبلش، توی خانه، پدرم دنبال پلیورش میگشت. مادرم رفت همهی کمدش را ریخت روی تخت. گفت کو؟ پدرم گفت چرا اینجوری میکنی؟ همهشو بهم ریختی و مادرم گفت آقا جان تو پلیور ِ کرم نداشتی، پلیور ِ کرم کون ِ کی بود؟ و پدرم میگوید برو برو. برو برو را مثل خبه خبه میگوید که در خانهی ما یک اسلنگ ِ رایج است. میگوید برو برو و میرود یک پلیور مشکی با طرح اسکاچ را میگیرد دستش و به آن زل میزند و میگوید این را کی ِخریدم؟ و مادرم متذکر میشود که چار سال یا حتی پنج سال است که خودش چیزی نخریده و برود بانک و قال را بکند و این پسره یعنی من گرمش شد و همه را زا به راه نکند . پدرم در راستای زابه راه نکردن ِ من تصمیم میگیرد که ژاکت ِ زرشکی اش را بپوشد. میپرسد محرم نیست؟ میگویم که محرم هست اما عزاداری تمام شد، میگوید من زرشکی تو سبز، آدم یاد ِ سبزی خوردن میافتد. بعد به مادرم میگوید کفش توریهاش را ندیده؟ و این باعث میشود تا مادرم دیوانه شود، پدرم دو سال است سراغ ِ یک کفش ِ توری – آخر توری؟؟؟؟- ِ سُرمهای زیرکنفی را میگیرد. ما که چنین چیزی ندیدم.مادرم میگوید دیگر بس کند، برای امروز به اندازهی کافی سکته رد کرده، و اگر قصد ما این است که سکته رد نکند ادامه دهیم. من پدرم را میگیرم میگم بیا بریم دیگه، اَه.
توی ماشین پدرم میگوید من پسر ِ خوبی هستم و وقتی حرف گوش کن هستم مرا دوست دارد. و وقتی حرف گوش نکن هستم دوست دارد بزند مرا له کند. میگوید بعضبی وقتها خیلی نفهم میشوم. بعد به ریخت ِ من نگاه کرده میگوید ماشالله. و میگوید خانم سا چهطور است و من میگویم خوب است. و بعد میگوید چرا همه ی چاله ها را نشان میکنم، آیا منظور ِ خاصی دارم؟ بعد میگوید این کیست؟ من میگویم این ری چارلز است و میگوید اِ تو مگه ری چارلز داری؟ خب برای من یک دیسک بزن من اونور گوش کنم دیگه، به هیچ دردی نمیخوری؟ من میگویم این کار را میکنم. بعد از قیمت بنزین میپرسد من برایش میگویم بنزین شده چهارصد تومن و هفتصد تومن. او میگوید یهو از شصت تومن به چهار صد تومن؟ من میگویم نه، از صد تومن به چهارصد تومن.
دست خشک ِ پدرم در دست من است. به من میگوید خدا عمرت بده. باز عصای دست ِ مایی. مام کور و کچل و بیقافیه. سرنوشتمون این بود. گفتم چی میگی؟ البته محبت آمیز. چون به هر حال ما پدر و پسر ها محبتهایی برای کردن داریم. شماره میگیریم. هیچ آدم ِ به فکری نبوده که یک شماره بگیرد و آن را به یک پیرمرد و پسرش ببخشد. منتظر میشیم پول را میدهیم و میزنیم به چاک تا در راه پدرم بگوید نوشابه بخر، و من بحث کنم که نوشابه برایش بد است و به حد کافی عسل و شیرینی میخورد، و بگوید باز بیتربیت شدی؟ باز تا ازت تعریف کردیم بیتربیت شدی؟
من به اندازه تو با پدرم مهربون نیستم. واقعا خدا عمرت بده.
عااااااااالی بود
از همون تیتر بگیر تا آخرین خط
حظظظظظظ کردم
» اگر توی منگنه گیر افتاده باشی…اگر سرنوشت گیرت انداخته باشد…فقط همین برایت می ماند که مُقُر بیایی…بی معطلی…» / سلین / قصر به قصر
به نظرم منم ناخن خیلی مهمه،اینو راس می گی جدی.میشه از رو ناخن یه عالمه فهمید.
:) عالی بود
برو برو را مثل خبه خبه میگوید که در خانهی ما یک اسلنگ ِ رایج است
عاشق این قسمتشم
پیر شی جوون که عصای دست مایی.
عالی بود …
ولی طبق گفته ی موسیو ظاهرا من دیر رسیدم
موفق باشی
عجیبه من آهنگ عنوان نوشته اتو دوست دارم؛ بعد وقتی پدری پسری مینویسی خیلی دوست داشتنی میشی کسرا
بامزه!! با حال!! خوش خط! (؟)
کسرا اومدم یه بار دیگه بخونم کیفور بشم بس که دوست دارم نوشته هاتو
عاشق اون کفش توری های باباتم!!
دو سه تا پست قبل تر کامنت انتقادیم را حذف کردی. منم قهر کردم. بعدش دوباره خودم آشتی کردم. تو که می دونستی. گفتم که باقی دوستان بدونن که هم تو اهل انتقاد نشنیدنی و هم من اهل قهر!
نه تو نظری داده بودی که راجع به من نبود
راجع به عزیز ِ من بود
حظ کردم. خدا حفظت کناد.
از اسلنگ رایج ما اگه بپرسی «عنو نیگاها» س.ینی میشینیم تو آتلیه ،یه استاد سگ هاری داریم،جلوش نفس نمیتونیم بکشیم.اصن روانی.اون وخ هر حرفی میزنه من و رد به هم نگا میکنیم ،هر دومون تو دلمون میدونیم که اون یکی داره میگه «عنو نیگاها»..
مونولوگ راکس.یو راک.اصن یه وضعی.
:)))))) واااااای خدا چقدر پیرلمون این پست اتفاقای خنده دار می افته
:)))))) واااااای خدا چقدر پیرامون این پست اتفاقای خنده دار می افته
por e gham bodam matneto ke khondam khandidam o ashk rikhtam,man divonam ya to?
ماجراهای من و بابام به روایت کسرا :)))) دوست داشتنی بود مثل همیشه
»likidim
:) خیلی مهربون بود این نوشته هه!
ساده
آروم
روون!
آقرین به شما که می نویسی اینجور!!:)
باباتون خیلی باحال هستن ((:
ببين بگذريم از اين كه هميشه با مطالبت واقعاً حال ميكنم و ميخندم حسابي و نگذريم از اين كه در وراي مطالب به ظاهر خنده دارت يه غم و سكوت خاصي وجود داره … اي كاش واسه بابات لا اقل يه دونه از اين نوشابه بدون قندها ميگرفتي … ببوس دستهاي خشك پدرت رو …
پیشنهاد می کنم که بگی بابات بیاد یه سری از این پست هایی که دربارش نوشتی رو بخونه. خودش کلی هیجان انگیز می شه ;)
سلام
من یک وبلاگ تو وردپرس درست کردم اما اصلا صفحه مدیریت فیلتره و بالا نمیاد چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اِ وردپرس من بی فیلتر شکن بالا میآد
با شرکت اینترنتت تماس بگیر
سلام
منو مسیو کشوند اینجا از فیس بوک
ولی لذت بردم
روان
ساده
غمگین
آخر ما چی میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خدا نگهت داره پسر بابا
مثل هميشه عالي
آدم احساس مي كنه با بابا و مامانت داره زندگي مي كنه
اينقدر كه روايت ها زنده هستن
عالــــــــــــــــــــــــی
من خیلی وقتا با پدرم همین طوری بودیم.با هم می رفتیم بانک، اداره ها و سازمان ها و اینور اونور.باغ.
بعضی وقتا حوصله م سر میرفت و زیر لب غر میزدم.با مامانم دعوا میکردم که حوصله ندارم بابا رو ببرم این ور و اون ور.بابام همیشه عجله داشت.بعضی صبح ها خواب می موندم پا میشدم میدیدم خودش راه افتاده رفته.میرفتم دنبالش می دیدم سر کوچه تکیه داده به دیوار و به زور نفس میکشه.بعد با هم می رفتیم.بعد دلگیر میشدم که چرا بعضی وقتا غر میزنم.
وقتی مُرد گفتم کاش بعضی موقع ها غرغر نمی کردم.کاش صبح ها زودتر بیدار میشدم و تا همون سر کوچه هم نمیذاشتم تنها بره و باهاش میرفتم.
با این که خوشحال بودم که اکثر مواقع کارمو به عنوان پسر انجام دادم اما بازم میگم اگه برگردیم خیلی بیشتر وقتمو میذاشتم براش.
بابام صبح ها منو بیدار نمی کرد که بیشتر بخوابم.حتی وقتی شب توی بیمارستان مرد اونقدر آروم و بی سر صدا این کار و کرد که نکنه من که تازه روی صندلی خوابم برده بیدار بشم.
:(
:((((((((
آخه تو چرا اينقدر قشنگ مينويسي؟؟؟؟؟؟؟
فوق العاده مينويسي
کلی دوست داشتم این پست رو . کلی !
لینک شدی .
این وبلاگ کشف جدیدمه اگه بدونی از چند تا وبلاگ مزخرف رد شدم تا از لینکاشون به اینجا رسیدم. خدا پدر هرکس رو که با پدرش خوش رفتاره بیامرزه. اسم وبلاگت خلاقانه است لینک شدی
تا حالا کسی بهت گفته که بلاگستان بدون نوشته های شما واقعا واقعا واقعا چیزی کم داره ؟!
تو محشری
از نصف بیشتر وبلاگ نویسا سری
بچهها من همهتون رو خیلی دوست دارم
و خیلی ازتون متشکرم این همه میکوبین تایپ میکنین و من رو میخونین و بعد هم از من تعریف میکنین
هر چند بیشتر خواننده های من در گوگل ریدر هستن، اما من روی ماه تک تک ی همه تون رو میبوسم، انرژیم رو از شما میگیرم
اگه جواب کامنتتون رو تک به تک نمیدم به حساب عن بودن نزارین
ای جان …
چقدر دوستداشتنی بود …
کاش من هم تا دیر نشده بود از پدر و دختری نوشته بودم …
ینی عاشق این احساس مسولیتت ام به قرعان
چه غمگین بود و قشنگ.
از وب موسیو اومدم و خوشحالم که اومدم :)
موفق باشی
ا ا چرا انقد بابا ها شبیه همن ؟ اکثر این قضیه هارو منم با بابام دارم
sade va ta’sirgozar…
واقعا کارت درسته، عالیییییییییییییی
سلام دنبال متن این آهنگ بودم که وارد وبلاگ شما شدم، نمی دونم چرا این اسمو براش گذاشتی؟ شاید تو هم مثل من خاطرات از نوجوونی داری، متنت قشنگ بود، منم شرایطی مثل تو دارم با این تفاوت که مسوولیت مادرم با منه، تصادف کرد و تو کما بود تا خدا بهمون برش گردوند اما پدرم دیگه نخواستش و اون با منه، منم گاهی اعصابم خرد میشه از سوالهای مکرر و حرفهای تکراریش، اما شبا که با خودم خلوت می کنم از خودم ناراحت میشم، خوبه که با پدر و مادرت مهربونی، خدا قوت.